p²³🫀🪅
میکا « بیا فقط ما رو باهاش نزنی هاااا... فقط دشمن... واگرنه میریم ور دست فرعون کبیر
ا.ت *خنده « باشه بده ببینم... میگم با این منم میمیرم؟
میکا « از اونجایی که انسان نیستی بلی
ا.ت « هوممم...
میکا « فردا حمله آغاز میشه... جین امشب میاد میبرتت کاخ اصلی...
ا.ت « من نمیرم اونجا
میکا « ودف بحث نکن میدونی که به زور هم میتونه ببرتت
ا.ت « جین کجاست اصلا؟؟
میکا « اتاق اصلی ساختمون
راوی « ا.ت بدون اینکه حرفی بزنه اسلحه رو روی کیفش گذاشت و به طرف سالن اصلی رفت
میکا « یاعععع ا.ت... دیوانه... دیوانه زنجیره ای کجا میریییی؟؟؟؟ آه خدایا من چه غلطی کردم گیر این دوتا خل و چل اوفتادم
ا.ت « با نزدیک شدن به سالن اصلی که محل تجمع همه افراد و مقامات بود محافظت بیشتر میشد و از اونجایی منو میشناختن کاری به کارم نداشتن و اجازه دادن وارد بشم... هرچند داد و بیداد های میکا پشت سرم بی تاثیر نبود... وقتی به در اتاق اصلی رسیدم همون موقع ووک در رو باز کرد و با دیدن من دهنش از تعجب باز شد. .. اجازه صحبت بهش ندادم و وارد اتاق شدم... جین مثل همیشه جذاب و پر ابهت بود با دیدن من دست از توضیح نقشه برداشت و با تعجب بهم خیره شد... همه نگاه ها روی من بود و حس خوبی نداشتم... طبیعی بود انتظار نداشتن ملکه اینده اشون رو اینجا ملاقات کنن اونم توی این بل بلشو.... دسته کیف رو از استرس فشردم و گفتم « از تمامی مقامات و فرمانده ها عذرخواهی میکنم... اما لازمه مطلبی رو به عالیجناب اطلاع بدم
راوی « مقامات که از چهره اشون مشخص بود خر کیف شدن سری به نشونه تعظیم تکون دادن و از اتاق خارج شدن... حتی میکا و ووک! جین صندلی رو به عقب هل داد و به ا.ت نزدیک شد... بعد گفت
جین « خب... میشنوم! چی شده که بدون هماهنگی پا به این منطقه پر خطر گذاشتی
ا.ت « من.. من به کاخ سلطنتی نمیرم
جین « تو چی گفتی؟
ا.ت « گف... گفتم به کاخ سلطنتی نمیرم
جین « من میگم باید بری و میری ! نگفتم حق انتخاب داری
ا.ت « اما جین من میخوام کنارت بمونم
جین « اما من اینو نمیخوام.... الانم برو به اتاقت و دیگه نیا اینجا
ا.ت « جین کلمات اخر رو با عصبانیت گفت و به طرف میزش رفت... داد زدم و گفتم « کیم سوکجین من هیچ جا نمیرم! هیچکس هم نمیتونه منو مجبور به انجام کاری بکنه اینو تو گوشت فرو کن
راوی « جین با تعجب برگشت... چشمای ا.ت آبی شده بود... رنگ آبی نفتی چشماش که رگ مشکی و تیره داشت بیش از حد برای جین آشنا بود ! رنگ چشمای مون 🌗
جین « مون
ا.ت « با حس سوزش چشمام و شنیدن صدای متعجب جین چشمام رو مالیدم و به طرف اینه رفتم... چشمام آبی شده بود! درست، مثل اون روز اما اونقدر زیبا بود که میتونستم ساعت ها به چشمام خیره شم... ای... این چرا اینجوریه؟؟
ا.ت *خنده « باشه بده ببینم... میگم با این منم میمیرم؟
میکا « از اونجایی که انسان نیستی بلی
ا.ت « هوممم...
میکا « فردا حمله آغاز میشه... جین امشب میاد میبرتت کاخ اصلی...
ا.ت « من نمیرم اونجا
میکا « ودف بحث نکن میدونی که به زور هم میتونه ببرتت
ا.ت « جین کجاست اصلا؟؟
میکا « اتاق اصلی ساختمون
راوی « ا.ت بدون اینکه حرفی بزنه اسلحه رو روی کیفش گذاشت و به طرف سالن اصلی رفت
میکا « یاعععع ا.ت... دیوانه... دیوانه زنجیره ای کجا میریییی؟؟؟؟ آه خدایا من چه غلطی کردم گیر این دوتا خل و چل اوفتادم
ا.ت « با نزدیک شدن به سالن اصلی که محل تجمع همه افراد و مقامات بود محافظت بیشتر میشد و از اونجایی منو میشناختن کاری به کارم نداشتن و اجازه دادن وارد بشم... هرچند داد و بیداد های میکا پشت سرم بی تاثیر نبود... وقتی به در اتاق اصلی رسیدم همون موقع ووک در رو باز کرد و با دیدن من دهنش از تعجب باز شد. .. اجازه صحبت بهش ندادم و وارد اتاق شدم... جین مثل همیشه جذاب و پر ابهت بود با دیدن من دست از توضیح نقشه برداشت و با تعجب بهم خیره شد... همه نگاه ها روی من بود و حس خوبی نداشتم... طبیعی بود انتظار نداشتن ملکه اینده اشون رو اینجا ملاقات کنن اونم توی این بل بلشو.... دسته کیف رو از استرس فشردم و گفتم « از تمامی مقامات و فرمانده ها عذرخواهی میکنم... اما لازمه مطلبی رو به عالیجناب اطلاع بدم
راوی « مقامات که از چهره اشون مشخص بود خر کیف شدن سری به نشونه تعظیم تکون دادن و از اتاق خارج شدن... حتی میکا و ووک! جین صندلی رو به عقب هل داد و به ا.ت نزدیک شد... بعد گفت
جین « خب... میشنوم! چی شده که بدون هماهنگی پا به این منطقه پر خطر گذاشتی
ا.ت « من.. من به کاخ سلطنتی نمیرم
جین « تو چی گفتی؟
ا.ت « گف... گفتم به کاخ سلطنتی نمیرم
جین « من میگم باید بری و میری ! نگفتم حق انتخاب داری
ا.ت « اما جین من میخوام کنارت بمونم
جین « اما من اینو نمیخوام.... الانم برو به اتاقت و دیگه نیا اینجا
ا.ت « جین کلمات اخر رو با عصبانیت گفت و به طرف میزش رفت... داد زدم و گفتم « کیم سوکجین من هیچ جا نمیرم! هیچکس هم نمیتونه منو مجبور به انجام کاری بکنه اینو تو گوشت فرو کن
راوی « جین با تعجب برگشت... چشمای ا.ت آبی شده بود... رنگ آبی نفتی چشماش که رگ مشکی و تیره داشت بیش از حد برای جین آشنا بود ! رنگ چشمای مون 🌗
جین « مون
ا.ت « با حس سوزش چشمام و شنیدن صدای متعجب جین چشمام رو مالیدم و به طرف اینه رفتم... چشمام آبی شده بود! درست، مثل اون روز اما اونقدر زیبا بود که میتونستم ساعت ها به چشمام خیره شم... ای... این چرا اینجوریه؟؟
۵۸.۴k
۲۱ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.