پارت ۴۳
یونا. پس چرا الان میخوای تنهاش بذاری؟
ا.ت. نمیتونم اینجا بمونم
همون موقع صدای در سالن اومد که محکم بسته شد...ترسیده با یونا رفتم پایین که دیدم کوک و جیمین اومدن...کوک دستش رو گردن جیمین بود...جیمین تا منو دید وایساد
ا.ت. ح...حالش خوبه؟
هوسوک. برو بیرون
ا.ت. چی؟
هوسوک. برو بیرون ( داد )
یونا. بسه هوسوک
هوسوک. بسه؟ نمیبینی داره باهامون چیکار میکنه؟ داره عذابمون میده با این وجود بازم اومده اینجا؟ ( داد )
ا.ت. اینجا خونهی منه ( داد ) ( منه رو با تاکید گفت )
هوسوک. که اینطور پس من میرم
بعدشم کتشو برداشت و رفت از عمارت بیرون پشت سرش هم یونا رفت اما جیمین همینطوری به من نگاه میکرد
ا.ت. منم میرم
داشتم میرفتم بیرون که
جیمین. نرو خواهش میکنم
وایسادم
جیمین. خواهش میکنم ا.ت نرو...من خیلی دوست دارم...نرو
ا.ت. دیگه تموم شد
جیمین. نه تموم نشده...چرا میخوای بری؟ چرا میخوای تنهام بذاری؟
ا.ت. میخوام ببخشمت اما واسه اینکار باید از همم دور باشیم جیمین
بعدم از عمارت رفتم خونه درختیم...چرا؟ چرا من باید همچین زندگی داشته باشم؟ کاش همه چی عوض میشد...دلم میخواست بمونم پیش جیمین اما به زمان نیاز دارم تا ببخشمش...رفتم توی اتاقم و خوابیدم
فردا صبح
از خواب بیدار شدم...ساعت ۷ بود و من ۱۰ پرواز داشتم اما باید ۲ ساعت قبل اونجا میبودم...ساکمو برداشتم و رفتم سر قبر مامان و بابام
ا.ت. مامان بابا من اومدم
نشستم پیششون
ا.ت. قراره یه مدت نیام پیشتون شایدم هیچوقت دیگه نتونم ببینمتون...خیلی دلم تنگ میشه...کاش هیچوقت محبور به رفتن نمیشدم...امیدوارم درکم کنید
۳۰ مین بعد
همینطوری داشتم باهاشون حرف میزدم که صدای کوکو شنیدم
کوک. پس حدسم درست بود
بدون توجه بهش بلند شدم تا از کنارش رد شم که آرنجمو گرفت
ا.ت. ول کن
کوک. حرفامو گوش کن بعد ولت میکنم
ا.ت. برام مهم نیست
بعدشم هر فوت و فنی که بلد بودم تا بتونم دستمو جدا کنمو که میزدم اون یه کار دیگه میکرد
کوک. اینا حرکات رو من به هوسوک یاد دادم اونم به تو الان تو میخوای اونا رو رو من انجام بدی؟
ا.ت. دستمو ول کن
کوک. نه ا.ت اول به حرفام گوش کن
ا.ت. باید برم جونگکوک به پرواز نمیرسم
کوک. میرسی نگران نباش
ا.ت. زود حرفتو بزن
کوک. همه حرفاتو با مامان و بابا شنیدم...شنیدم که نمیخوای بری اما مجبوری پس چرا؟ چرا داری هم خودت هم ما رو با رفتنت نابود میکنی؟
ا.ت. با رفتن من کسی نابود نمیشه
کوک. چرا میشه...من میشم جیمین میشه...هوسوک میشه...یونا و کای...میدونی چقدر کای از وقتی فهمیده داری میری حالش گرفته شده؟ میدونی چقدر حالش بده؟ بقیمونم دست کمی ازش نداریم...اون تورو مثل خواهرش میدید...نکن اینکارو
ا.ت. اگه الان نرم هیجوقت هوسوک و جیمینو نمیبخشم...حواستو جمع کن وقتی من نیستم جون وو سعی داره بهت صدمه بزنه خیلی مراقب باش
بعدم رفتم فرودگاه...پاسپورتمو دادم و بعد از ۱ ساعت چک کردن بار سوار هواپیما شدم و رفتم آمریکا
۵ سال بعد
امروز میخواستم برگردم کره...توی این ۵ سال خیلی با مافیا های آمریکایی قرارداد بستم و کلی سود کردیم...این ۵ سال خیلی زجر کشیدم...دوری از جیمین و هوسوک و یونا و کوک و کای خیلی برام سخت بود...رفتم سوار هواپیما شدم...بعد چند ساعت رسیدم کره...میخواستم برم عمارت...سوار موتورم که تو پارکینگ فرودگاه بود شدم و رفتم عمارت...با کلیدم درو باز کردم...رفتم تو...هیچی عوض نشده بود...از اتاق مهمان یه صدایی میومد...رفتم تا ببینم چیه که دیدم...نه نه این واقعی نیست... و اون قطره اشک...اون جیمین بود که داشت لونا رو میبوسید؟ یعنی همه چی اینقدر عوض شده؟ اینقدر زود فراموش شدم...ساکم از دستم افتاد که باعث شد متوجه من شن
ا.ت. نمیتونم اینجا بمونم
همون موقع صدای در سالن اومد که محکم بسته شد...ترسیده با یونا رفتم پایین که دیدم کوک و جیمین اومدن...کوک دستش رو گردن جیمین بود...جیمین تا منو دید وایساد
ا.ت. ح...حالش خوبه؟
هوسوک. برو بیرون
ا.ت. چی؟
هوسوک. برو بیرون ( داد )
یونا. بسه هوسوک
هوسوک. بسه؟ نمیبینی داره باهامون چیکار میکنه؟ داره عذابمون میده با این وجود بازم اومده اینجا؟ ( داد )
ا.ت. اینجا خونهی منه ( داد ) ( منه رو با تاکید گفت )
هوسوک. که اینطور پس من میرم
بعدشم کتشو برداشت و رفت از عمارت بیرون پشت سرش هم یونا رفت اما جیمین همینطوری به من نگاه میکرد
ا.ت. منم میرم
داشتم میرفتم بیرون که
جیمین. نرو خواهش میکنم
وایسادم
جیمین. خواهش میکنم ا.ت نرو...من خیلی دوست دارم...نرو
ا.ت. دیگه تموم شد
جیمین. نه تموم نشده...چرا میخوای بری؟ چرا میخوای تنهام بذاری؟
ا.ت. میخوام ببخشمت اما واسه اینکار باید از همم دور باشیم جیمین
بعدم از عمارت رفتم خونه درختیم...چرا؟ چرا من باید همچین زندگی داشته باشم؟ کاش همه چی عوض میشد...دلم میخواست بمونم پیش جیمین اما به زمان نیاز دارم تا ببخشمش...رفتم توی اتاقم و خوابیدم
فردا صبح
از خواب بیدار شدم...ساعت ۷ بود و من ۱۰ پرواز داشتم اما باید ۲ ساعت قبل اونجا میبودم...ساکمو برداشتم و رفتم سر قبر مامان و بابام
ا.ت. مامان بابا من اومدم
نشستم پیششون
ا.ت. قراره یه مدت نیام پیشتون شایدم هیچوقت دیگه نتونم ببینمتون...خیلی دلم تنگ میشه...کاش هیچوقت محبور به رفتن نمیشدم...امیدوارم درکم کنید
۳۰ مین بعد
همینطوری داشتم باهاشون حرف میزدم که صدای کوکو شنیدم
کوک. پس حدسم درست بود
بدون توجه بهش بلند شدم تا از کنارش رد شم که آرنجمو گرفت
ا.ت. ول کن
کوک. حرفامو گوش کن بعد ولت میکنم
ا.ت. برام مهم نیست
بعدشم هر فوت و فنی که بلد بودم تا بتونم دستمو جدا کنمو که میزدم اون یه کار دیگه میکرد
کوک. اینا حرکات رو من به هوسوک یاد دادم اونم به تو الان تو میخوای اونا رو رو من انجام بدی؟
ا.ت. دستمو ول کن
کوک. نه ا.ت اول به حرفام گوش کن
ا.ت. باید برم جونگکوک به پرواز نمیرسم
کوک. میرسی نگران نباش
ا.ت. زود حرفتو بزن
کوک. همه حرفاتو با مامان و بابا شنیدم...شنیدم که نمیخوای بری اما مجبوری پس چرا؟ چرا داری هم خودت هم ما رو با رفتنت نابود میکنی؟
ا.ت. با رفتن من کسی نابود نمیشه
کوک. چرا میشه...من میشم جیمین میشه...هوسوک میشه...یونا و کای...میدونی چقدر کای از وقتی فهمیده داری میری حالش گرفته شده؟ میدونی چقدر حالش بده؟ بقیمونم دست کمی ازش نداریم...اون تورو مثل خواهرش میدید...نکن اینکارو
ا.ت. اگه الان نرم هیجوقت هوسوک و جیمینو نمیبخشم...حواستو جمع کن وقتی من نیستم جون وو سعی داره بهت صدمه بزنه خیلی مراقب باش
بعدم رفتم فرودگاه...پاسپورتمو دادم و بعد از ۱ ساعت چک کردن بار سوار هواپیما شدم و رفتم آمریکا
۵ سال بعد
امروز میخواستم برگردم کره...توی این ۵ سال خیلی با مافیا های آمریکایی قرارداد بستم و کلی سود کردیم...این ۵ سال خیلی زجر کشیدم...دوری از جیمین و هوسوک و یونا و کوک و کای خیلی برام سخت بود...رفتم سوار هواپیما شدم...بعد چند ساعت رسیدم کره...میخواستم برم عمارت...سوار موتورم که تو پارکینگ فرودگاه بود شدم و رفتم عمارت...با کلیدم درو باز کردم...رفتم تو...هیچی عوض نشده بود...از اتاق مهمان یه صدایی میومد...رفتم تا ببینم چیه که دیدم...نه نه این واقعی نیست... و اون قطره اشک...اون جیمین بود که داشت لونا رو میبوسید؟ یعنی همه چی اینقدر عوض شده؟ اینقدر زود فراموش شدم...ساکم از دستم افتاد که باعث شد متوجه من شن
۳.۱k
۲۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.