·.¸¸.·♩♪♫ تمام چیزے کـہ میخواستیم♫♪♩·.¸¸.·
·.¸¸.·♩♪♫ تمام چیزے کـہ میخواستیم♫♪♩·.¸¸.·
·.¸¸.·♩♪♫Everything we wanted♫♪♩·.¸¸.·
part⁹
پسر گفت«دستمو بگیر ازم دور نشو آدم خطرناک زیآد هست»
دخترک سرش را بالا و پایین کرد و دست های سفید و کشیده اش را در دستان استخوانی پسر قفل کرد...
وارد سالن شدند...
مانند یک زوج واقعی میدرخشیدند همه دخترانی که آنجا بودند ارزو داشتند که جای دخترک باشند...
دخترک گفت«بریم اونجا بشینیم اوپا:)»
پسر ارام،طوری که فقط دخترک بشنود گفت«اوپا؟»
دخترک هم جواب داد«اهوم مگه من مثلا دوست دخترت نیستم؟»
به سمت مکانی که دخترک اشاره کرده بود رفتند و نشستند
همین که نشستند دو پسر خوشتیپ،یکی با موی بلوند و چهره ای پر از کک و مک و دیگری لبخند به لب و با مویی نارنجی رنگ به سمت پسر آمدند
پسر موبلوند گفت«هیون چه خبرا؟»
پسر که هیون خطاب شده بود گفت«هی هی فلیکس ما الان وسط مهمونی مافیا هاییم تو داری بهم میگی هیون؟!»
پسر مو نارنجی گفت«یا هیونگ خب مگه چیه همه میدونن ما هشتا دوستیم!»
پسر در جواب گفت«چرا جونگین همیشه حق میگه؟»
دخترک که گیج به مکالمه این سه نفر گوش میداد استین کت پسر را ارام کشید و گفت«اوپا معرفی نمیکنی؟»
پسر که متوجه وجود دخترک شده بود گفت«اها یادم رفت این مو بلونده فلیکسه و این مو نارنجیه هم جونگینه»
دخترک گفت«اها خوشبختم منم اسمم ا/ت ـه»
دخترک دوباره گفت«اوپا من میرم دستشویی»
پسر سری تکان داد و دخترک از انجا دور شد
دخترک مشغول درست کردن رژ لبش بود که صدای قفل شدن در دستشویی آمد به سمت در رفت و دستگیره را کشید اما در قفل شده بود...
داد زد«هیونجین،اوپا،کمک»
کمی گذشت
دوباره داد زد«کمکم کنید من اینجا گیر افتادم»
اما صدای اهنگ انقدر بلند بود که هیچکس نمی شنید
دخترک ما هم فوبیای صدای بلند داشت،کنترلش را از دست داد و شروع کرد به گریه کردن و داد میزد«کمک من از اینجا میترسم کمکم کن هیونجین»
شروع به نفس نفس زدن کرد و گفت«هیونجین لطفا کمکم کن»
پسر مشغول حرف زدن با دو پسر بود که متوجه شد دخترک زمان زیادی را در دستشویی به سر میبرد...
بلند شد و به سمت دستشویی رفت،خواست در را باز کند که دید قفل است
در را شکاند و وارد شد که با دخترک که در حال نفس نفس زدن و گریه کردن بود مواجه شد
دخترک با گریه و نفس زدن گفت«سرم...سرم درد میکنه ن...نمیتونم نفس بکشم میترسم ب...بیا...بریم...خ...خونه»
پسر که متوجه حال بد دخترک شد گفت«میتونی راه بری؟»
دخترک سعی کرد از جایش بلند شود...
خب خب 😂👍😐👌
لایک⁴
کامنت⁴
فالو¹ به هارت اکلیلی ادمین فک کردید؟:)
دلم نیومد نزارم ولی چرا حمایت نمیکنید مگه من چیکار کردم؟:)
میشه شرایطارو برسونید؟:))))
·.¸¸.·♩♪♫Everything we wanted♫♪♩·.¸¸.·
part⁹
پسر گفت«دستمو بگیر ازم دور نشو آدم خطرناک زیآد هست»
دخترک سرش را بالا و پایین کرد و دست های سفید و کشیده اش را در دستان استخوانی پسر قفل کرد...
وارد سالن شدند...
مانند یک زوج واقعی میدرخشیدند همه دخترانی که آنجا بودند ارزو داشتند که جای دخترک باشند...
دخترک گفت«بریم اونجا بشینیم اوپا:)»
پسر ارام،طوری که فقط دخترک بشنود گفت«اوپا؟»
دخترک هم جواب داد«اهوم مگه من مثلا دوست دخترت نیستم؟»
به سمت مکانی که دخترک اشاره کرده بود رفتند و نشستند
همین که نشستند دو پسر خوشتیپ،یکی با موی بلوند و چهره ای پر از کک و مک و دیگری لبخند به لب و با مویی نارنجی رنگ به سمت پسر آمدند
پسر موبلوند گفت«هیون چه خبرا؟»
پسر که هیون خطاب شده بود گفت«هی هی فلیکس ما الان وسط مهمونی مافیا هاییم تو داری بهم میگی هیون؟!»
پسر مو نارنجی گفت«یا هیونگ خب مگه چیه همه میدونن ما هشتا دوستیم!»
پسر در جواب گفت«چرا جونگین همیشه حق میگه؟»
دخترک که گیج به مکالمه این سه نفر گوش میداد استین کت پسر را ارام کشید و گفت«اوپا معرفی نمیکنی؟»
پسر که متوجه وجود دخترک شده بود گفت«اها یادم رفت این مو بلونده فلیکسه و این مو نارنجیه هم جونگینه»
دخترک گفت«اها خوشبختم منم اسمم ا/ت ـه»
دخترک دوباره گفت«اوپا من میرم دستشویی»
پسر سری تکان داد و دخترک از انجا دور شد
دخترک مشغول درست کردن رژ لبش بود که صدای قفل شدن در دستشویی آمد به سمت در رفت و دستگیره را کشید اما در قفل شده بود...
داد زد«هیونجین،اوپا،کمک»
کمی گذشت
دوباره داد زد«کمکم کنید من اینجا گیر افتادم»
اما صدای اهنگ انقدر بلند بود که هیچکس نمی شنید
دخترک ما هم فوبیای صدای بلند داشت،کنترلش را از دست داد و شروع کرد به گریه کردن و داد میزد«کمک من از اینجا میترسم کمکم کن هیونجین»
شروع به نفس نفس زدن کرد و گفت«هیونجین لطفا کمکم کن»
پسر مشغول حرف زدن با دو پسر بود که متوجه شد دخترک زمان زیادی را در دستشویی به سر میبرد...
بلند شد و به سمت دستشویی رفت،خواست در را باز کند که دید قفل است
در را شکاند و وارد شد که با دخترک که در حال نفس نفس زدن و گریه کردن بود مواجه شد
دخترک با گریه و نفس زدن گفت«سرم...سرم درد میکنه ن...نمیتونم نفس بکشم میترسم ب...بیا...بریم...خ...خونه»
پسر که متوجه حال بد دخترک شد گفت«میتونی راه بری؟»
دخترک سعی کرد از جایش بلند شود...
خب خب 😂👍😐👌
لایک⁴
کامنت⁴
فالو¹ به هارت اکلیلی ادمین فک کردید؟:)
دلم نیومد نزارم ولی چرا حمایت نمیکنید مگه من چیکار کردم؟:)
میشه شرایطارو برسونید؟:))))
۷.۰k
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.