عشقـ/مـافیایی
پارت سیزدهم
صدای در اومد
فک کردم آجوماس
ا.ت:آجوما برو بیرون
جیمین:حالا یه بوسه بود عیبی نداره که
ا.ت:جیغغغغغغغغغعغغغ برو بیرووووون
جیمین:هعییی نمیدونم شبه عروسی چیکار میخوای بکنی
ا.ت:تو خودتم بکشی نمیتونی با من دست بزنی چون اولش من تو رو می.کشم و عقیم.ت میکنم
ها هااا
حالا جرعت داری دست بزن
جیمین:ببینیم کی میبره
فردا عروسیه
ا.ت:عاااا
باشه
حالا برو بیرون
جیمین:چرا یهو تغییر مود دادی دپ و سرد شدی
ا.ت:میری بیرون یا خف.ت کنم
جیمین:غلط کردم:)))
بالش و بقل کردم و بلند بلند گریه کردم تا اینکه خوابیدم
صب از خواب بلند شدم
هوففف بزور چشمام و باز کردم چون پف کرده بود
یه لباس عروس اون گوشه اتاق بود
ساعت رو نگا کردم
هوممممم چهارده ساعت خوابیدم...جر
رفتم حموم فقط موهام رو شستم و اومدم بیرون
لباس عروسم و پوشیدم رفتم جلو آینه
بگی نگی بهم میومد
ایش ولش
انگار از این عروسی خیلی خوشم میاد حالا قراره لباس خوشگلم بپوشم
پوفففف
رفتم پایین دیدم جیمین موهاشو یه وری کرده با یه کت و شلوار سیاه و پیرهن سفید
کتش رو انداخته بود رو دستش
به خودم اومدم رفتم پایین
وقتی منو دید تعجب کرد
جیمین:قشنگ شدی:)))
ا.ت:تو هم جذاب شدی:)))
جیمین:خب دیگه برین خونه بابام اینا
ا.ت:بریم
سوار ماشین شدیم
خیلی راه طولانی بود حدود یک ساعت طول کشید
بلاخره رسیدیم
دقیقا ساعت هفت...!
جیمین دستم رو گرفت و در و با کلید باز کرد
جیمین:خیلی خوب رفتار میکنی جوری رفتار کن انگار عاشقم نیستی
ا.ت:من خدای بازیگریم
بریم فقط
از باغ رسیدیم به در که خدمتکارا باز کردن
یه مرده میان سال از اون بالا اومد پایین
فک کنم باباشه
چرا انقدر اشناس
سرس رو آورد بالا پوزخندی زد
این پوزخند دقیقا شبیه کسیه که ده سال پیش با انجام اون کارش بهم زد
نکنه همونه...
صدای در اومد
فک کردم آجوماس
ا.ت:آجوما برو بیرون
جیمین:حالا یه بوسه بود عیبی نداره که
ا.ت:جیغغغغغغغغغعغغغ برو بیرووووون
جیمین:هعییی نمیدونم شبه عروسی چیکار میخوای بکنی
ا.ت:تو خودتم بکشی نمیتونی با من دست بزنی چون اولش من تو رو می.کشم و عقیم.ت میکنم
ها هااا
حالا جرعت داری دست بزن
جیمین:ببینیم کی میبره
فردا عروسیه
ا.ت:عاااا
باشه
حالا برو بیرون
جیمین:چرا یهو تغییر مود دادی دپ و سرد شدی
ا.ت:میری بیرون یا خف.ت کنم
جیمین:غلط کردم:)))
بالش و بقل کردم و بلند بلند گریه کردم تا اینکه خوابیدم
صب از خواب بلند شدم
هوففف بزور چشمام و باز کردم چون پف کرده بود
یه لباس عروس اون گوشه اتاق بود
ساعت رو نگا کردم
هوممممم چهارده ساعت خوابیدم...جر
رفتم حموم فقط موهام رو شستم و اومدم بیرون
لباس عروسم و پوشیدم رفتم جلو آینه
بگی نگی بهم میومد
ایش ولش
انگار از این عروسی خیلی خوشم میاد حالا قراره لباس خوشگلم بپوشم
پوفففف
رفتم پایین دیدم جیمین موهاشو یه وری کرده با یه کت و شلوار سیاه و پیرهن سفید
کتش رو انداخته بود رو دستش
به خودم اومدم رفتم پایین
وقتی منو دید تعجب کرد
جیمین:قشنگ شدی:)))
ا.ت:تو هم جذاب شدی:)))
جیمین:خب دیگه برین خونه بابام اینا
ا.ت:بریم
سوار ماشین شدیم
خیلی راه طولانی بود حدود یک ساعت طول کشید
بلاخره رسیدیم
دقیقا ساعت هفت...!
جیمین دستم رو گرفت و در و با کلید باز کرد
جیمین:خیلی خوب رفتار میکنی جوری رفتار کن انگار عاشقم نیستی
ا.ت:من خدای بازیگریم
بریم فقط
از باغ رسیدیم به در که خدمتکارا باز کردن
یه مرده میان سال از اون بالا اومد پایین
فک کنم باباشه
چرا انقدر اشناس
سرس رو آورد بالا پوزخندی زد
این پوزخند دقیقا شبیه کسیه که ده سال پیش با انجام اون کارش بهم زد
نکنه همونه...
۳۵.۵k
۲۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.