پارت ۵ عاشقانه ای برای تو
خوب بچه ها چیکار کنیم
ا/ت: اینکار و بعد بالشت رو سمتش پرت کرد چای وون :ای بی انصاف
من و ا/ت و یونجی کای بالشت رو به هم پرت کردیم طوری که پنبه های بالشتمون هم از داخلش در اومده بود.
یونجی:من میگم بشینیم دو تا فیلم ترسناک ببینیم
چای وون : باشه
ا/ت:حالا چی ببینیم؟
یونجی:امممم....جیغ
چای وون:خوبه
*۴ ساعت بعد*
یونجی: ا/ت ميگما بشین یک دست فیفا بزنیم
چای وون:منم هستما
ا/ت:شما دوتا بازی کنید برنده با من
چای وون و یونجی: تو چیت از ما بیشتره
ا/ت: بیشتر بازی کردم....سسماس😎😎
یونجی:بیا یک دست یازی کنیم یک برنده ای نشونت بدم😏
ا/ت:باشه
*آخر بازی*
یونجی :با بی انصافی بردی
ا/ت:نه چای وون شاهده من فقط چای داغ رو ریختم رو پات بعد اومدم گل زدم
یونجی:این تقلب نیست😨
چای وون:ا/ت تو دیگه کی هستی
ا/ت: ما اینیم دیگه😎😎
از زبان جین:
خیلی خوشحال بودم یونجی بلاخره خندید بعد از دست دادن دوست پسرش هیچ وقت نمی خندید اما امروز خندید😊
از زبان ا/ت :
یکدفعه چشمم به ساعت خورد
وای نه ۶ ساعته از خونه اومدم بیرون باید خیلی سریع برگردم.
داست میرفتم که جین رو دیدم
جین : چی شده
نمیدونم چرا اما راست رو گفتم
جین:شما چه الان برید چه فردا همین برخورد امروز باهاتون میشه پس به نظرم فردا برید
به حرفاش که فک کر منطقی بود پس یونجی هم همین کار رو کرد و تا صبح کل خونه رو با خنده هامون لرزوندیم
*صبح*
چای وون :بچههههه های خوابالو صبحانه حاظره
ا/ت:چطور اینقد زود بیدار میشی🤨
چای وون :وا....خوب بلند میشم دیگه (پوز خند)
بعد صبحانه یک تعظیم کوتاه کردم......
ا/ت:از پذیراییتون خیلی متچکرم یونجی بیا دیگه
یونجی:اومدم ا/ت😡😡
یونجی :چای وون آقا جین خداحافظ
من و یونجی تا خونه فقط راجب شب قبل حرف زدیم و وقتی رسیدم دم امارت ....
ا/ت: یونجی تو هم بیا تو بابام نیست
یونجی :واقعا؟
ا/ت:آره
یونجی اومد تو
در عمارت،رو باز کردم و با صحنه ای کع دیدم کلا هنگ کردم جونگ کوک و بابام هر دو دم در منتظر ما بودن
زمزمه کردن یونجی طوری که فقط ا/ت بشنوه :یااااااا خدا بدبخت شدیم هی
جونگ کوک:بلاخره تشریف آوردید؟
ا/ت:بله تا الان اما ار وقتی پامو تو این خونه میزارم شادی معنی نداره
یکدفعه روی صورتم احساس گز گز کردم و مزه خون رو در دهانم احساس کردم.
اره حدسم درست بود دوباره بابام زده بود زیر گوشم
تهیونگ: خفه شووووووووووووو
ا/ت: اینکار و بعد بالشت رو سمتش پرت کرد چای وون :ای بی انصاف
من و ا/ت و یونجی کای بالشت رو به هم پرت کردیم طوری که پنبه های بالشتمون هم از داخلش در اومده بود.
یونجی:من میگم بشینیم دو تا فیلم ترسناک ببینیم
چای وون : باشه
ا/ت:حالا چی ببینیم؟
یونجی:امممم....جیغ
چای وون:خوبه
*۴ ساعت بعد*
یونجی: ا/ت ميگما بشین یک دست فیفا بزنیم
چای وون:منم هستما
ا/ت:شما دوتا بازی کنید برنده با من
چای وون و یونجی: تو چیت از ما بیشتره
ا/ت: بیشتر بازی کردم....سسماس😎😎
یونجی:بیا یک دست یازی کنیم یک برنده ای نشونت بدم😏
ا/ت:باشه
*آخر بازی*
یونجی :با بی انصافی بردی
ا/ت:نه چای وون شاهده من فقط چای داغ رو ریختم رو پات بعد اومدم گل زدم
یونجی:این تقلب نیست😨
چای وون:ا/ت تو دیگه کی هستی
ا/ت: ما اینیم دیگه😎😎
از زبان جین:
خیلی خوشحال بودم یونجی بلاخره خندید بعد از دست دادن دوست پسرش هیچ وقت نمی خندید اما امروز خندید😊
از زبان ا/ت :
یکدفعه چشمم به ساعت خورد
وای نه ۶ ساعته از خونه اومدم بیرون باید خیلی سریع برگردم.
داست میرفتم که جین رو دیدم
جین : چی شده
نمیدونم چرا اما راست رو گفتم
جین:شما چه الان برید چه فردا همین برخورد امروز باهاتون میشه پس به نظرم فردا برید
به حرفاش که فک کر منطقی بود پس یونجی هم همین کار رو کرد و تا صبح کل خونه رو با خنده هامون لرزوندیم
*صبح*
چای وون :بچههههه های خوابالو صبحانه حاظره
ا/ت:چطور اینقد زود بیدار میشی🤨
چای وون :وا....خوب بلند میشم دیگه (پوز خند)
بعد صبحانه یک تعظیم کوتاه کردم......
ا/ت:از پذیراییتون خیلی متچکرم یونجی بیا دیگه
یونجی:اومدم ا/ت😡😡
یونجی :چای وون آقا جین خداحافظ
من و یونجی تا خونه فقط راجب شب قبل حرف زدیم و وقتی رسیدم دم امارت ....
ا/ت: یونجی تو هم بیا تو بابام نیست
یونجی :واقعا؟
ا/ت:آره
یونجی اومد تو
در عمارت،رو باز کردم و با صحنه ای کع دیدم کلا هنگ کردم جونگ کوک و بابام هر دو دم در منتظر ما بودن
زمزمه کردن یونجی طوری که فقط ا/ت بشنوه :یااااااا خدا بدبخت شدیم هی
جونگ کوک:بلاخره تشریف آوردید؟
ا/ت:بله تا الان اما ار وقتی پامو تو این خونه میزارم شادی معنی نداره
یکدفعه روی صورتم احساس گز گز کردم و مزه خون رو در دهانم احساس کردم.
اره حدسم درست بود دوباره بابام زده بود زیر گوشم
تهیونگ: خفه شووووووووووووو
۷.۳k
۲۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.