‹𝓙𝓾𝓷𝓰𝓴𝓸𝓸𝓴›
‹𝓙𝓾𝓷𝓰𝓴𝓸𝓸𝓴›
³ماهبودکهخیلیسردباهمرفتارمیکردیم
اهمیتی بهش نمیدادم البته دروغه هرروز بی تاب تر میشم برای بغل کردنش خودم و درگیر
کارم کرده بودم ولی مگه میگذشت
⁶ماه مونده بود فقط شیش ماه یعنی بعد از شیش ماه از پیشم میره؟
با فکرشم سردرد میگیرم سرمو رو میز گذاشتم به خاطره ها و عاشقانه هایی که عمرشون کوتاه بود فکر کردم
اولین باری که اومد شرکت،شهربازیو بردن عروسک براش، اینکه مال خودم شدش...
با زنگ خوردن تلفن کلافه سر از میز برداشتم
جونگکوک-بله
منشی-اقایجئونمادرتونتشریفاوردنبگمبیانداخل
جونگکوک-جوابشوخودتبایدبدونی؛نهاینکهمنبگم
بگوبیاد
منشی- ببخشید دیگه تکرار نمیشه چشم الان راهنماییشون میکنم
تلفن و گذاشتم و سرمو تکیه دادم به صندلی
برای این اومده بود که حتما بگه که
باید با ات صحبت کنم و از لجبازی دست برداریم
در باز شد صدای شاکیش بلند شد:
-جونگکوکا تو باز نیومدی شب و خونه
بهش نگاه کردم خواستم چیزی بگم ولی با دیدن ات انگار لبامو بهم دوختن
از جام بلند شدم و رفتم سمتشون صورتش پر تر شده بود
شکمش بزرگ شده بدل ولی نه زیاد اما...قیافه قشنگی پیدا کرده بود دلم پر میکشید واسه بغل کردنش
آخرین بار ماه پیش دیدمش سر میز انقدر ازم نفرت داشت حتی نمیومد غذا بخوره باهام
-جونگکوک بچه دوقلوعه جفتشون پسرن
جونگکوک-چی!
-ات عزیزم...
ظرفی که دستش بود به ات داد
-من باید برم تو بمون شب با جونگکوک میای
ات-ولی...
-شب منتظرتونم
ات ظرف و رو میز گذاشت و خودش هم نشست
ذوق داشتم خیلی زیاد خوشحال کننده بود برام
دوتا پسر.
روبه روش نشستم در ظرف و باز کرد
دوکبوکی!
چاپ استیک و برداشتم
یکی از دوکبوکی هارو برداشتم و طرف لباش بردم
ات-نمیخوام
جونگکوک-من بچه استخون نمیخوام-اخم
با تردید دوکبوکی رو خورد
لبخندی زدم و اخمام و ازهم باز کردم
³ماهبودکهخیلیسردباهمرفتارمیکردیم
اهمیتی بهش نمیدادم البته دروغه هرروز بی تاب تر میشم برای بغل کردنش خودم و درگیر
کارم کرده بودم ولی مگه میگذشت
⁶ماه مونده بود فقط شیش ماه یعنی بعد از شیش ماه از پیشم میره؟
با فکرشم سردرد میگیرم سرمو رو میز گذاشتم به خاطره ها و عاشقانه هایی که عمرشون کوتاه بود فکر کردم
اولین باری که اومد شرکت،شهربازیو بردن عروسک براش، اینکه مال خودم شدش...
با زنگ خوردن تلفن کلافه سر از میز برداشتم
جونگکوک-بله
منشی-اقایجئونمادرتونتشریفاوردنبگمبیانداخل
جونگکوک-جوابشوخودتبایدبدونی؛نهاینکهمنبگم
بگوبیاد
منشی- ببخشید دیگه تکرار نمیشه چشم الان راهنماییشون میکنم
تلفن و گذاشتم و سرمو تکیه دادم به صندلی
برای این اومده بود که حتما بگه که
باید با ات صحبت کنم و از لجبازی دست برداریم
در باز شد صدای شاکیش بلند شد:
-جونگکوکا تو باز نیومدی شب و خونه
بهش نگاه کردم خواستم چیزی بگم ولی با دیدن ات انگار لبامو بهم دوختن
از جام بلند شدم و رفتم سمتشون صورتش پر تر شده بود
شکمش بزرگ شده بدل ولی نه زیاد اما...قیافه قشنگی پیدا کرده بود دلم پر میکشید واسه بغل کردنش
آخرین بار ماه پیش دیدمش سر میز انقدر ازم نفرت داشت حتی نمیومد غذا بخوره باهام
-جونگکوک بچه دوقلوعه جفتشون پسرن
جونگکوک-چی!
-ات عزیزم...
ظرفی که دستش بود به ات داد
-من باید برم تو بمون شب با جونگکوک میای
ات-ولی...
-شب منتظرتونم
ات ظرف و رو میز گذاشت و خودش هم نشست
ذوق داشتم خیلی زیاد خوشحال کننده بود برام
دوتا پسر.
روبه روش نشستم در ظرف و باز کرد
دوکبوکی!
چاپ استیک و برداشتم
یکی از دوکبوکی هارو برداشتم و طرف لباش بردم
ات-نمیخوام
جونگکوک-من بچه استخون نمیخوام-اخم
با تردید دوکبوکی رو خورد
لبخندی زدم و اخمام و ازهم باز کردم
۳۰۶
۱۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.