{در روز ازدواج جدید }
{در روز ازدواج جدید }
پارت ۷۲
جونکوک: ماشین داداشمو تو دریا پیدا کردن ولی از داداشم خبری نیست
یونگی وارد اتاق شد اما هیچ کس متوجه اش نشد
ات : جونکوک ببینم چرا اخم کردی
نی سان : ات خوبی
همه شوکه بودن از رفتار ات
ات : چیزی نیست نگرانم نباشین و جونکوک ناراحت نباش جیمین میاد زنده درسته میاد دیگه
چشم هایش پر از اشک شدن
ات : یعنی میاد
یانگ هی: ای دوست مهربونه من
زود سمته اش رفت و در آغوش خودش گرفت اش یونگی بدونه حرفی از اتاق خارج شد
یانگ هی: ترو خدا گریه نکن
نی سان زود به سمت اش رفت
نی سان : ات ببین خودتو به چه حالی انداختی
بدونه هیچ حرفی گریه میکرد با خودش گفت
//یعنی دیگی جیمین نیست یعنی دیگه تو بغلش نمیخوابم دیگه پیشم نیست یعنی جیمین دیگه پیشم نیست //
بعد از کلی فکر کردن و گریه کردن به خواب رفت تهیونگ و جونکوک هم نشسته بودن
همه از اتاق خارج شدن و سمت سالون رفتن .....
هوسوک: حالش چطور بود ؟
تهیونگ : خوب نبود
نی سان : میدونیم براتون مهم نیست پس هیچی نگین
یونگی: دخترم نی سان درست میگه ما خیلی تند حرف زدیم
هوسوک: درسته
یونگی : بچها خستین برن تو کافه یه چیزی بخورید منم برم پیشه ها یون
نی سان با عصبانیت سمت کافه رفت
تهیونگ: نی سان صبر کن
تهیونگ هم به دنبالش رفت
یانگ هی: جونکوک جیمین میاد نگران نباش بریم یکمی هوا بخوریم
》》》》》》》》》》》》》》》》》》
دختر وقتی چشم هایش رو باز کرد تو اتاق تاریک و وحشتناک بود رو صندلی دست و پاهایش رو بسته بود و هم چنان دهن اش رو صدا پا یه آدم به گوشش خورد با چشم هایش بهش زول زده بود
یونجون : اووو بیدار شدی ؟
دختره که دهن اش بسته بود چشم هایش پر از اشک شد
یونجون : شنیدم حاملی اون از پارک جیمین آره ..
دست اش رو نزدیک اش کرد دهنش اش رو باز کرد
ات : ع*وضی ولم کن برم ...
یونحون : خفشو ..
ات : چی میگی ها مرتیکه ح*روم زاده...
حرف اش تمام نشده بود سیلی به ات زد که صورت اش سمت مخالف اش چرخیده بود
یونجون: دیگه خفشو فهمیدی البته اگه همسرت پولی که میخواهم رو بهم بده
یونجون از اتاق هارج شد
ات با خودش زمزمه کرد
//کافیه دیگه آخه تو کجایی جیمین بیا کمکم کن دیگه بسمه من دیکه بریدم خستم ..... ترو خدا ازت خواهش میکنم جیمین
ات من خوبم من آرومم هیچی نیست… فقط یه کمی دورم یه ذره دلگیرم یه خورده دلتنگم کمی بیشتر از همیشه هم بغض دارم! هیچی نیست… هیس… هیچی نگو… فقط چشماتو ببند بعد آروم خیلی آروم تر از سکوت این روزا منو از یاد ببر…!ای آنکه دوست دارمت اما ندارمت
بر سینه می فشارمت اما ندارمت
ای آسمان من که سراسر ستاره ای تا صبح می شمارمت اما ندارمت در عالم خیال خودم چون چراغ اش بر دیده می گذارمت اما ندارمت می خواهم ای ، درخت جان در باغ دل بکارمت اما ندارمت می خواهم ای شکوفه ترین مثل چتر گل بر سر نگاه دارمت اما ندارمت//
》》》》》》》》》》》》》》》
یونگی: چطور ممکنه نباشه چرا نگهبان ها رو نذاشتم جلو در اتاقش اکه چیزیش بشه من چیکار کنم
هوسوک : پدر پیداش میکنیم
تو سالون عمارت مین ها همه نشسته بودن خانواده پارک و کیم همه بودن
با صدا که به گوش همه خورد زود از رو مبل بلند شدن
جیمین : کی رو پیدا میکنید
م/ج : پسرمممم ......
مادرش زود سمت اش رفت و پسر اش رو در اغوشش گرفت
جیمین: مامانم خوبی چرا نگران شدی
مادرش با گریه گفت
م/ج : پسرم فکردم دیگه ... از دستت دادم ....
》》》》》》》》》》》》》》
کامنت فراموش نشه
پارت ۷۲
جونکوک: ماشین داداشمو تو دریا پیدا کردن ولی از داداشم خبری نیست
یونگی وارد اتاق شد اما هیچ کس متوجه اش نشد
ات : جونکوک ببینم چرا اخم کردی
نی سان : ات خوبی
همه شوکه بودن از رفتار ات
ات : چیزی نیست نگرانم نباشین و جونکوک ناراحت نباش جیمین میاد زنده درسته میاد دیگه
چشم هایش پر از اشک شدن
ات : یعنی میاد
یانگ هی: ای دوست مهربونه من
زود سمته اش رفت و در آغوش خودش گرفت اش یونگی بدونه حرفی از اتاق خارج شد
یانگ هی: ترو خدا گریه نکن
نی سان زود به سمت اش رفت
نی سان : ات ببین خودتو به چه حالی انداختی
بدونه هیچ حرفی گریه میکرد با خودش گفت
//یعنی دیگی جیمین نیست یعنی دیگه تو بغلش نمیخوابم دیگه پیشم نیست یعنی جیمین دیگه پیشم نیست //
بعد از کلی فکر کردن و گریه کردن به خواب رفت تهیونگ و جونکوک هم نشسته بودن
همه از اتاق خارج شدن و سمت سالون رفتن .....
هوسوک: حالش چطور بود ؟
تهیونگ : خوب نبود
نی سان : میدونیم براتون مهم نیست پس هیچی نگین
یونگی: دخترم نی سان درست میگه ما خیلی تند حرف زدیم
هوسوک: درسته
یونگی : بچها خستین برن تو کافه یه چیزی بخورید منم برم پیشه ها یون
نی سان با عصبانیت سمت کافه رفت
تهیونگ: نی سان صبر کن
تهیونگ هم به دنبالش رفت
یانگ هی: جونکوک جیمین میاد نگران نباش بریم یکمی هوا بخوریم
》》》》》》》》》》》》》》》》》》
دختر وقتی چشم هایش رو باز کرد تو اتاق تاریک و وحشتناک بود رو صندلی دست و پاهایش رو بسته بود و هم چنان دهن اش رو صدا پا یه آدم به گوشش خورد با چشم هایش بهش زول زده بود
یونجون : اووو بیدار شدی ؟
دختره که دهن اش بسته بود چشم هایش پر از اشک شد
یونجون : شنیدم حاملی اون از پارک جیمین آره ..
دست اش رو نزدیک اش کرد دهنش اش رو باز کرد
ات : ع*وضی ولم کن برم ...
یونحون : خفشو ..
ات : چی میگی ها مرتیکه ح*روم زاده...
حرف اش تمام نشده بود سیلی به ات زد که صورت اش سمت مخالف اش چرخیده بود
یونجون: دیگه خفشو فهمیدی البته اگه همسرت پولی که میخواهم رو بهم بده
یونجون از اتاق هارج شد
ات با خودش زمزمه کرد
//کافیه دیگه آخه تو کجایی جیمین بیا کمکم کن دیگه بسمه من دیکه بریدم خستم ..... ترو خدا ازت خواهش میکنم جیمین
ات من خوبم من آرومم هیچی نیست… فقط یه کمی دورم یه ذره دلگیرم یه خورده دلتنگم کمی بیشتر از همیشه هم بغض دارم! هیچی نیست… هیس… هیچی نگو… فقط چشماتو ببند بعد آروم خیلی آروم تر از سکوت این روزا منو از یاد ببر…!ای آنکه دوست دارمت اما ندارمت
بر سینه می فشارمت اما ندارمت
ای آسمان من که سراسر ستاره ای تا صبح می شمارمت اما ندارمت در عالم خیال خودم چون چراغ اش بر دیده می گذارمت اما ندارمت می خواهم ای ، درخت جان در باغ دل بکارمت اما ندارمت می خواهم ای شکوفه ترین مثل چتر گل بر سر نگاه دارمت اما ندارمت//
》》》》》》》》》》》》》》》
یونگی: چطور ممکنه نباشه چرا نگهبان ها رو نذاشتم جلو در اتاقش اکه چیزیش بشه من چیکار کنم
هوسوک : پدر پیداش میکنیم
تو سالون عمارت مین ها همه نشسته بودن خانواده پارک و کیم همه بودن
با صدا که به گوش همه خورد زود از رو مبل بلند شدن
جیمین : کی رو پیدا میکنید
م/ج : پسرمممم ......
مادرش زود سمت اش رفت و پسر اش رو در اغوشش گرفت
جیمین: مامانم خوبی چرا نگران شدی
مادرش با گریه گفت
م/ج : پسرم فکردم دیگه ... از دستت دادم ....
》》》》》》》》》》》》》》
کامنت فراموش نشه
۲.۴k
۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.