فیک کوک ( سرنوشت من) پارت۳
از زبان ا/ت
بدون توجه به حرفم رفت میخواستم برم دنبالش که نگهبان گرفتم و نزاشت برم گفتم : ولم کن...من باید...باهاش حرف بزنم
اما اصلا اهمیتی نداد و محکم از دستم چسبید و بردم طبقه بالا توی اتاق هُلَم داد تو و در رو بست و بغلش کرد
رفتم پشته در رو با مشت میکوبیدم بهش من نمیخوام بمیرم هنوز خیلی جوونم خدایا کمکم کن
تا شب همونطور پشته در نشستم تا اینکه حس کردم یکی قفل در رو باز کرد فوراً بلند شدم در باز شد و یه خانم میان سالی با سینی پر از غذا اومد داخل.
بهم لبخند زد و سینی رو گذاشت روی میز
برگشت که بره آروم گفتم : خانم
برگشت سمتم گفتم : میشه بگید من چرا اینجام یا حداقل چیکار قراره باهام بکنن
گفت : متاسفم فقط میتونم بگم اعصابش رو خورد نکن
گفتم : چی؟ چرا ؟
اما رفت بیرون و دوباره دره اتاق رو قفل کرد
نمیخواستم گریه کنم من خیلی شجاع بودم حتما یه راهی هست .
غذا رو نخوردم و رفتم نشستم روی تخت و به بیرون خیره شدم این چه سرنوشتی که من دارم چرا اینقدر سخت باید زندگی کنم...
۳ روز بعد
از زبان ا/ت
هنوز توی این جهنمم هر جور شده باید با اون یارو حرف بزنم لب به هیچی نمیزنم بزار بمیرم اصلا .
دوباره همون خانم میان سال اومد داخل اتاقم و گفت : چرا بازم هیچی نخوردی اگه جونگ کوک بفهمه....
نزاشتم حرفش رو ادامه بده گفتم : اون کیه...من حتی نمیدونم برای چی اینجام...خب بفهمه قراره چیکار کنه مثلاً
که دیدم خودش تو چهارچوب در وایستاده اومد جلو تر و به اون خانم گفت : میتونی بری
اما اون خانمه گفت : جونگ کوک...
ولی سرش داد زد و گفت : گفتم میتونی بری
خانمه رفت بیرون در هم پشت سرش بست
خیلی خونسرد و بی روح نگام میکرد
چند روز بود چیزی نخورده بودم سرم گیج میرفت
اما خودمو سره حال و نترس جلوه میدادم
گفتم : بزار برم
خندید و گفت : تو قرار نیست جایی بری... میمونی اینجا و از دستوراتم پیروی میکنی خانم پارک ا/ت
خیلی مرموز حرف میزد اسمم رو از کجا میدونست
گفتم : میخوای بفروشیم به خارج از کشور...یا...میخوای اعضای بدنم رو در بیاری و بفروشیشون
گفت : میخوام با استفاده از تو به چیزایی که میخوام میرسم
بدون توجه به حرفم رفت میخواستم برم دنبالش که نگهبان گرفتم و نزاشت برم گفتم : ولم کن...من باید...باهاش حرف بزنم
اما اصلا اهمیتی نداد و محکم از دستم چسبید و بردم طبقه بالا توی اتاق هُلَم داد تو و در رو بست و بغلش کرد
رفتم پشته در رو با مشت میکوبیدم بهش من نمیخوام بمیرم هنوز خیلی جوونم خدایا کمکم کن
تا شب همونطور پشته در نشستم تا اینکه حس کردم یکی قفل در رو باز کرد فوراً بلند شدم در باز شد و یه خانم میان سالی با سینی پر از غذا اومد داخل.
بهم لبخند زد و سینی رو گذاشت روی میز
برگشت که بره آروم گفتم : خانم
برگشت سمتم گفتم : میشه بگید من چرا اینجام یا حداقل چیکار قراره باهام بکنن
گفت : متاسفم فقط میتونم بگم اعصابش رو خورد نکن
گفتم : چی؟ چرا ؟
اما رفت بیرون و دوباره دره اتاق رو قفل کرد
نمیخواستم گریه کنم من خیلی شجاع بودم حتما یه راهی هست .
غذا رو نخوردم و رفتم نشستم روی تخت و به بیرون خیره شدم این چه سرنوشتی که من دارم چرا اینقدر سخت باید زندگی کنم...
۳ روز بعد
از زبان ا/ت
هنوز توی این جهنمم هر جور شده باید با اون یارو حرف بزنم لب به هیچی نمیزنم بزار بمیرم اصلا .
دوباره همون خانم میان سال اومد داخل اتاقم و گفت : چرا بازم هیچی نخوردی اگه جونگ کوک بفهمه....
نزاشتم حرفش رو ادامه بده گفتم : اون کیه...من حتی نمیدونم برای چی اینجام...خب بفهمه قراره چیکار کنه مثلاً
که دیدم خودش تو چهارچوب در وایستاده اومد جلو تر و به اون خانم گفت : میتونی بری
اما اون خانمه گفت : جونگ کوک...
ولی سرش داد زد و گفت : گفتم میتونی بری
خانمه رفت بیرون در هم پشت سرش بست
خیلی خونسرد و بی روح نگام میکرد
چند روز بود چیزی نخورده بودم سرم گیج میرفت
اما خودمو سره حال و نترس جلوه میدادم
گفتم : بزار برم
خندید و گفت : تو قرار نیست جایی بری... میمونی اینجا و از دستوراتم پیروی میکنی خانم پارک ا/ت
خیلی مرموز حرف میزد اسمم رو از کجا میدونست
گفتم : میخوای بفروشیم به خارج از کشور...یا...میخوای اعضای بدنم رو در بیاری و بفروشیشون
گفت : میخوام با استفاده از تو به چیزایی که میخوام میرسم
۹۸.۴k
۰۶ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.