آرامش دریا p²
آرامش دریا p²
ویو جیمین
صبح با دل درد و حالت تهوع بیدار شدم، خواستم بلند شم که زیر دلم تیر کشید. نمیدونم از شیطونی های بچس یا از اون. (خودتون میدونید دیگه)
ولی چرا یونگی نبود؟ چ..چرا؟ (بغض سگی)
جیمین: یو...یونگی؟ کجایی؟ (گریه)
یونگی: جیمین؟ چرا گریه میکنی من رفته بودم آب بخورم! چیزی شده؟
جیمین: تو نمیدونی من میترسم؟ خیلی بیشعوری! (گریه)
یونگی: ولی جیمین تو که نمیترسیدی!
جیمین: نخیرررررر...(گریه)
یونگی: خیلی خوب باشه، میخوای دوباره بخوابی؟ چشات داره بسته میشه.
جیمین: میخوام تو بغل تو بخوابم.
یونگی: پس تا ده دقیقه ی پیش کجا بودی؟
جیمین: یونگی ول...آخخخخخ.
یونگی: چیشدی؟ خوبی؟ جیمین؟
جیمین: دیشب خیلی بد میکوبیدی دلم درد میکنه!(گریه)
یونگی: خدایا نگاش کن انگار بار اوله که باردار شده و ***کرده.
جیمین: بیا کمک کن رو تختی رو قبل از اینکه سوبین بیاد عوض کنیم..(بغض،کیوت)
یونگی: فعلا تو استراحت کن، چشات باز نمیشه.
جیمین: حموم چی؟
یونگی: صبح میریم (ساعت چهار بامداده)
جیمین: من لباس ندارم! (کیوت)
یونگی: بگیر بخواب کیوت من!
جیمین: دلم خیییلی درد میکنه.
تا اینو گفتم یونگی پرید رو تخت و من و چسبوند به خودش و شکمم و ماساژ داد.
یونگی: جیمین؟
جیمین: هوم؟
یونگی: میتونم حسش کنم! خیلی کیوته (ذوق)
جیمین: چیو؟
یونگی: کوچولومون و...
جیمین: کی لگد میزنه یونگی؟
یونگی: تو با لگد زدنش چیکار داری؟
جیمین: منتظرم تا تکون بخوره، دستت و بگیرم و بزارم روی شکمم و بعد بگم که" میتونی حسش کنی؟" یا لگد بزنه و از دردش گریم دراد و بیای بغلم کنی!
یونگی: یا ساعت چهار پنج یا نصف شب بیدارم کنی و بگی که من فلان چیز و هوس کردم. یا سر هر چیزی زود گریه کنی .
جیمین:.....
ویو شوگا
داشتیم حرف میزدیم که دیدم دیگه جیمین حرف نمیزنه، نگاشکردم و خیییلی خوشگل خوابیده بود.
..
ویو جیمین
صبح با دل درد و حالت تهوع بیدار شدم، خواستم بلند شم که زیر دلم تیر کشید. نمیدونم از شیطونی های بچس یا از اون. (خودتون میدونید دیگه)
ولی چرا یونگی نبود؟ چ..چرا؟ (بغض سگی)
جیمین: یو...یونگی؟ کجایی؟ (گریه)
یونگی: جیمین؟ چرا گریه میکنی من رفته بودم آب بخورم! چیزی شده؟
جیمین: تو نمیدونی من میترسم؟ خیلی بیشعوری! (گریه)
یونگی: ولی جیمین تو که نمیترسیدی!
جیمین: نخیرررررر...(گریه)
یونگی: خیلی خوب باشه، میخوای دوباره بخوابی؟ چشات داره بسته میشه.
جیمین: میخوام تو بغل تو بخوابم.
یونگی: پس تا ده دقیقه ی پیش کجا بودی؟
جیمین: یونگی ول...آخخخخخ.
یونگی: چیشدی؟ خوبی؟ جیمین؟
جیمین: دیشب خیلی بد میکوبیدی دلم درد میکنه!(گریه)
یونگی: خدایا نگاش کن انگار بار اوله که باردار شده و ***کرده.
جیمین: بیا کمک کن رو تختی رو قبل از اینکه سوبین بیاد عوض کنیم..(بغض،کیوت)
یونگی: فعلا تو استراحت کن، چشات باز نمیشه.
جیمین: حموم چی؟
یونگی: صبح میریم (ساعت چهار بامداده)
جیمین: من لباس ندارم! (کیوت)
یونگی: بگیر بخواب کیوت من!
جیمین: دلم خیییلی درد میکنه.
تا اینو گفتم یونگی پرید رو تخت و من و چسبوند به خودش و شکمم و ماساژ داد.
یونگی: جیمین؟
جیمین: هوم؟
یونگی: میتونم حسش کنم! خیلی کیوته (ذوق)
جیمین: چیو؟
یونگی: کوچولومون و...
جیمین: کی لگد میزنه یونگی؟
یونگی: تو با لگد زدنش چیکار داری؟
جیمین: منتظرم تا تکون بخوره، دستت و بگیرم و بزارم روی شکمم و بعد بگم که" میتونی حسش کنی؟" یا لگد بزنه و از دردش گریم دراد و بیای بغلم کنی!
یونگی: یا ساعت چهار پنج یا نصف شب بیدارم کنی و بگی که من فلان چیز و هوس کردم. یا سر هر چیزی زود گریه کنی .
جیمین:.....
ویو شوگا
داشتیم حرف میزدیم که دیدم دیگه جیمین حرف نمیزنه، نگاشکردم و خیییلی خوشگل خوابیده بود.
..
۴.۴k
۱۴ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.