چپتر 2 رمان
【پرنس و کشاورز🕊️....
آهنگ این پارت:Empty Note
شلیک کرد ، گرگ به زمین افتاد
تهیونگ پسر رو بلند کرد و به طرف خونش قدم برداشت بعد از چند دقیقه به خونه رسیدن
دستای پسر یخ زده بود و تهیونگ مقدار کمی از چوب و زغال ها براش مونده بود و قطعا با انقدر چوب و زغال نمیشه دو نفر و گرم کرد
بخاطر همین تصمیم گرفت باز به جنگل برگرده ولی قبلش آتش کوچیکی درست کرد تا حداقل یه خورده اون پسر گرم بشه
از خونه بیرون رفت و راه افتاد.
طوفان شدیدی در انتظارش بود و اون باید هرچه زود تر خودشو به چوب ها میرسوند پس با حداقل سرعتی که داشت دوید
~~~~
_ خیلی خوششانسی چون قبل از شدید تر شدن طوفان و برف تونستم برگردم
پسر بهوش اومده بود و خودشو تو پتو مخفی کرده بود
تهیونگ خیلی زود آتش بزرگ تری درست کرد هرچند برای هفته ی دیگه خودش باید سرما رو تحمل میکرد ولی براش مهم نبود
اون همیشه میگفت 《من خودم و میتونم درمون کنم ولی اگه آدم دیگه ای نتونه حاضرم هرچی و تحمل کنم تا خوب شه》
کنار پسر نشست
_ اسمت چیه؟
پسر سرشو بلند کرد و تو چشمای تهیونگ نگاه کرد...
چند دقیقه گذشته بود؟ چند دقیقه بود که فقط و فقط بهم زل زده بودن؟ یهو چی شد؟
با شعله ور شدن آتش تهیونگ سریع بلند شد و اینجوری به نگاه عمیقشون خاتمه داد!
+ اسمم جونگکوکه
از روی زمین بلند شد و دوباره کنارش نشست
_ جونگکوک..اسم قشنگیه احساس میکنم یه بار شنیدمش نمیدونم
+ اسم تو چیه؟
_تهیونگ....
~~~~~~~
یک روز از دیدار اولشون گذشته بود ، سر میز غذا بودن که یهو جونگکوک گفت:
+ خوب...تو اینجا تنهایی؟ یعنی پدر و مادرت؟ اونا یه جا دیگه زندگی میکنن؟
_نه راستش وقتی دوازده سالم بود یه روز چند نفر اومدن خونمون و اول مادرم و بعد پدرم و کشتن
چشماش گرد شد ، یعنی تهیونگ چجوری این همه مدت تنهایی زندگی کرده؟ چجوری از گشنگی نمرده؟ اون خیلی بچه بوده
بعداز تموم شدن غذاها جونگکوک از به بیرون نگاهی انداخت و بعد از مطمئن شدن از هوا از تهیونگ خداحافظی کرد و راه افتاد
ولی حتی یک ساعتم نگذشته بود که برگشت
_ چی شد یهو
+ من...خوب...من
_تو؟
+ من اینجا رو بلد نیستم نمیدونم چجوری برگردم و اینکه خیلی هم میترسممم
سریع گفت و این باعث شد تهیونگ در یک ثانیه از خنده نتونه روی پاهاش وایسته
+ نخند عههعع
_ باشه باشه من نمیخندم ، میخوای کمکت کنم؟
بعد از قبول کردن کمکش باهم راه افتادن
~~~~
به نقطه اصلی شهر رسیدن جایی که مایه دارا فقط میتونستن توش باشن و زندگی کنن
جونگکوک و تهیونگ کنار هم راه میرفتن و مردم جوری نگاه میکردن انگار که تاحالا آدم ندیدن این آزارش میداد
یک ساعت گذشته بود و بالاخره به خونه ی جونگکوک رسیدن
باورش نمیشد اون خونه بود یا قصری چیزی؟
حیحح خوب بید؟ حالا منتظر چپتر بعد باشید 😔😂🤟
آهنگ این پارت:Empty Note
شلیک کرد ، گرگ به زمین افتاد
تهیونگ پسر رو بلند کرد و به طرف خونش قدم برداشت بعد از چند دقیقه به خونه رسیدن
دستای پسر یخ زده بود و تهیونگ مقدار کمی از چوب و زغال ها براش مونده بود و قطعا با انقدر چوب و زغال نمیشه دو نفر و گرم کرد
بخاطر همین تصمیم گرفت باز به جنگل برگرده ولی قبلش آتش کوچیکی درست کرد تا حداقل یه خورده اون پسر گرم بشه
از خونه بیرون رفت و راه افتاد.
طوفان شدیدی در انتظارش بود و اون باید هرچه زود تر خودشو به چوب ها میرسوند پس با حداقل سرعتی که داشت دوید
~~~~
_ خیلی خوششانسی چون قبل از شدید تر شدن طوفان و برف تونستم برگردم
پسر بهوش اومده بود و خودشو تو پتو مخفی کرده بود
تهیونگ خیلی زود آتش بزرگ تری درست کرد هرچند برای هفته ی دیگه خودش باید سرما رو تحمل میکرد ولی براش مهم نبود
اون همیشه میگفت 《من خودم و میتونم درمون کنم ولی اگه آدم دیگه ای نتونه حاضرم هرچی و تحمل کنم تا خوب شه》
کنار پسر نشست
_ اسمت چیه؟
پسر سرشو بلند کرد و تو چشمای تهیونگ نگاه کرد...
چند دقیقه گذشته بود؟ چند دقیقه بود که فقط و فقط بهم زل زده بودن؟ یهو چی شد؟
با شعله ور شدن آتش تهیونگ سریع بلند شد و اینجوری به نگاه عمیقشون خاتمه داد!
+ اسمم جونگکوکه
از روی زمین بلند شد و دوباره کنارش نشست
_ جونگکوک..اسم قشنگیه احساس میکنم یه بار شنیدمش نمیدونم
+ اسم تو چیه؟
_تهیونگ....
~~~~~~~
یک روز از دیدار اولشون گذشته بود ، سر میز غذا بودن که یهو جونگکوک گفت:
+ خوب...تو اینجا تنهایی؟ یعنی پدر و مادرت؟ اونا یه جا دیگه زندگی میکنن؟
_نه راستش وقتی دوازده سالم بود یه روز چند نفر اومدن خونمون و اول مادرم و بعد پدرم و کشتن
چشماش گرد شد ، یعنی تهیونگ چجوری این همه مدت تنهایی زندگی کرده؟ چجوری از گشنگی نمرده؟ اون خیلی بچه بوده
بعداز تموم شدن غذاها جونگکوک از به بیرون نگاهی انداخت و بعد از مطمئن شدن از هوا از تهیونگ خداحافظی کرد و راه افتاد
ولی حتی یک ساعتم نگذشته بود که برگشت
_ چی شد یهو
+ من...خوب...من
_تو؟
+ من اینجا رو بلد نیستم نمیدونم چجوری برگردم و اینکه خیلی هم میترسممم
سریع گفت و این باعث شد تهیونگ در یک ثانیه از خنده نتونه روی پاهاش وایسته
+ نخند عههعع
_ باشه باشه من نمیخندم ، میخوای کمکت کنم؟
بعد از قبول کردن کمکش باهم راه افتادن
~~~~
به نقطه اصلی شهر رسیدن جایی که مایه دارا فقط میتونستن توش باشن و زندگی کنن
جونگکوک و تهیونگ کنار هم راه میرفتن و مردم جوری نگاه میکردن انگار که تاحالا آدم ندیدن این آزارش میداد
یک ساعت گذشته بود و بالاخره به خونه ی جونگکوک رسیدن
باورش نمیشد اون خونه بود یا قصری چیزی؟
حیحح خوب بید؟ حالا منتظر چپتر بعد باشید 😔😂🤟
۸.۹k
۲۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.