تکپارتی جیسونگ:وقتی مجبوره....
تکپارتی جیسونگ:وقتی مجبوره....
#جیسونگ
صدای باز شدن در بع گوشت رسید
لبخندی زدی و نگاهتو دادی بهش
جیسونگ بی حوصله وارد خونه شد و با دیدن تویی که داشتی با لبخند یه سمتش میرفتی لبخند کمرنگی زد
نزدیکش شدیو یه بوسه کوتاهی روی گونش کاشتی
+ لباساتو گذاشتم روی تخت بپوششون و بیا(لبخند)
سرشو تکون داد و با لبخند کمرنگی یه سمت پله ها قدم برداشت
وقتی مطمئن شد که نیستی لبخند ساختگیش محو شد
کسی نمیدونست یک دقیقه آینده قراره چه اتفاقی بیوفته
جیسونگ اخمی کرد و وارد اتلق شد لباساشو عوض نکرد اما به طرف میز کوچیکی که کنار تخت قرار گرفته بود رفت
کشو رو باز کرد و یه چیز سنگین ت بزرگی رو برداشت و به جیب کت بلند و مشکی رنگش قرار داد
با لبخند کمرنگی به سمت تویی که داشتی غذا رو توی ظرف میکشیدی اومد و یک دفعه از پشت چیز سفتی رو به بالای سرت قرار داد
متعجب شدی و برگشتی به عقب که با چیزی که دیدی صدبرابر تعجب کردی
با دیدن اسلحه ای که بالا سرت ایستاده بود و همینطور کسی که اونو برات گرفته بود شوکه شدی
+ جیسونگ..
لبخند جیسونگ محو شد و با ناامیدی بهت نگاه میکرد
= ات..من..متاسفم .. ولی باید..اینکارو بکنم..
از حرفاش هیچی نمیفهمیدیم اما امیدت این بود که چیزی که فهمیدی نباشه
درحالی که اشک توی چشمای درخشان کهکشانیت پر شده بود لبخندی زدی
+ تو..که نمیخوای..منو..بزنی..؟ هوم..؟
جیسونگ سرمو انداخت پایین و دستش یکم لرزید
+ جیس..*نزدیکتش میرفتی *..ونگ..
سرشو بالا اورد متوجه جمع شدن اشک توی چشماش شدی با تمام جدیت لب زد
= نزدیک ..نشو ات... جلو نیااا
+ هانااا..* یک قطره اشک از گوشه چشمت فرود اومد* .. نگو که..
= من..من متاسفم ات..ولی مجبورم..مجبورم...نمیخوام..اون عوضیا تورو بکشن..خودم .. خودم دست به کار میشم...
لبخند غمگینی زدی و اشکات شروع به ریختن شدن
دستاتو باز کردی و با لبخند و صدای لرزونی گفتی
+ ...من..اماده ام..
جیسونگ دستشو پایین آورد و نزدیکت شد
با چشمای اشکیش بهت نگاه کرد..توهم بت لبخند بهش نگاه کردی
لباشو روی لبات قرار داد..و یه بوسه طولانی ای بهمدیگ منتقل کردین..
درحالی که همو داشتین میبوسیدین جیسونگ زمزمه کرد
=متاسفم..ات..
و .. تمام..
جیسونگ خیلی از خودش متنفر شده بود..
با نبود تو هیچوقت لبخند نزد .. و پسر تنهایی شده بود..که از زندگیش متنفر بود از خودش..اطرافیانش..
همیشه به قبرت میومد و برات گل های رنگی رنگی ای میاورد و بابت اون روز همش و همش ازت معذرت خواهی میکرد
همیشه به بچه های خندانی که با پدر مادرشان بیرون بودند لبخند غمناکی میزد و با خودش زمزمه میکرد: چی میشد یکی از آنها هم منو تو باشیم؟!
از اینکه یک مافیا بود متنفر بود و بخاطر تصمیماتی که میگرفت پشیمان شده بود...
#جیسونگ
صدای باز شدن در بع گوشت رسید
لبخندی زدی و نگاهتو دادی بهش
جیسونگ بی حوصله وارد خونه شد و با دیدن تویی که داشتی با لبخند یه سمتش میرفتی لبخند کمرنگی زد
نزدیکش شدیو یه بوسه کوتاهی روی گونش کاشتی
+ لباساتو گذاشتم روی تخت بپوششون و بیا(لبخند)
سرشو تکون داد و با لبخند کمرنگی یه سمت پله ها قدم برداشت
وقتی مطمئن شد که نیستی لبخند ساختگیش محو شد
کسی نمیدونست یک دقیقه آینده قراره چه اتفاقی بیوفته
جیسونگ اخمی کرد و وارد اتلق شد لباساشو عوض نکرد اما به طرف میز کوچیکی که کنار تخت قرار گرفته بود رفت
کشو رو باز کرد و یه چیز سنگین ت بزرگی رو برداشت و به جیب کت بلند و مشکی رنگش قرار داد
با لبخند کمرنگی به سمت تویی که داشتی غذا رو توی ظرف میکشیدی اومد و یک دفعه از پشت چیز سفتی رو به بالای سرت قرار داد
متعجب شدی و برگشتی به عقب که با چیزی که دیدی صدبرابر تعجب کردی
با دیدن اسلحه ای که بالا سرت ایستاده بود و همینطور کسی که اونو برات گرفته بود شوکه شدی
+ جیسونگ..
لبخند جیسونگ محو شد و با ناامیدی بهت نگاه میکرد
= ات..من..متاسفم .. ولی باید..اینکارو بکنم..
از حرفاش هیچی نمیفهمیدیم اما امیدت این بود که چیزی که فهمیدی نباشه
درحالی که اشک توی چشمای درخشان کهکشانیت پر شده بود لبخندی زدی
+ تو..که نمیخوای..منو..بزنی..؟ هوم..؟
جیسونگ سرمو انداخت پایین و دستش یکم لرزید
+ جیس..*نزدیکتش میرفتی *..ونگ..
سرشو بالا اورد متوجه جمع شدن اشک توی چشماش شدی با تمام جدیت لب زد
= نزدیک ..نشو ات... جلو نیااا
+ هانااا..* یک قطره اشک از گوشه چشمت فرود اومد* .. نگو که..
= من..من متاسفم ات..ولی مجبورم..مجبورم...نمیخوام..اون عوضیا تورو بکشن..خودم .. خودم دست به کار میشم...
لبخند غمگینی زدی و اشکات شروع به ریختن شدن
دستاتو باز کردی و با لبخند و صدای لرزونی گفتی
+ ...من..اماده ام..
جیسونگ دستشو پایین آورد و نزدیکت شد
با چشمای اشکیش بهت نگاه کرد..توهم بت لبخند بهش نگاه کردی
لباشو روی لبات قرار داد..و یه بوسه طولانی ای بهمدیگ منتقل کردین..
درحالی که همو داشتین میبوسیدین جیسونگ زمزمه کرد
=متاسفم..ات..
و .. تمام..
جیسونگ خیلی از خودش متنفر شده بود..
با نبود تو هیچوقت لبخند نزد .. و پسر تنهایی شده بود..که از زندگیش متنفر بود از خودش..اطرافیانش..
همیشه به قبرت میومد و برات گل های رنگی رنگی ای میاورد و بابت اون روز همش و همش ازت معذرت خواهی میکرد
همیشه به بچه های خندانی که با پدر مادرشان بیرون بودند لبخند غمناکی میزد و با خودش زمزمه میکرد: چی میشد یکی از آنها هم منو تو باشیم؟!
از اینکه یک مافیا بود متنفر بود و بخاطر تصمیماتی که میگرفت پشیمان شده بود...
۱۵.۰k
۲۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.