(ناخواسته)پارت ۷
(ناخواسته)پارت ۷
___________
با خستگی تن بیجونم رو بلند کردم،به ساعت کنار تخت نگاه کردم،با دیدن ساعت،و فهمیدن اینکه قراره دوباره دیر برسم دانشگاه سریع بلند شدم و بدون تلف کردنزمان بیشتری،حاظر شدم،و راه افتادم.
منتظر اتوبوس تو ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم،که صدا دودختری که پشت سرم حرف میزدن باعث شد رو حرفاشون تمرکز کنم،درمورد آهنگ جدید جونگکوک حرف میزد.
بعد از چند سرچ که تو گوشیم انجام دادم،آهنگ جدیدش که چند ساعت قبل آپلود شده بود و پیدا کردم،هندزفریمو گوشم کردم،آهنگ رو پلی کردم،صداش منو به دنیای دیگری دعوت میکرد دنیای از افسانههای غیرقابل توصیف،دنیای که حتی تو خوابم نمیشد دیدیش.
سوار اتوبوس شدم و با دیدن صندلی خالی،روش نشستم.
سرم رو تکیه داده بودم به شیشه و برای چندمین بار گوش دادم،و باهاش رویا ساختم....
پشت در ایستاده بودم،چرا باید تو ساعت درسی این معلمم دیر کنم.
دنبال بهونه بودم،چیزی که بشه راضیش کرد.
که متاسفانه همهی فکر و خیالم با باز شدن در و نمایان شدن،هیکل درشتش و چشمای که عصبانیت توش موج میزد فرو ریخت.
*:چرا نمیای تو؟
ا.ت:معذرت میخوام،آقا..
سرم رو پایین انداختم،که متوجه هندزفری تو گوشم شد،یکیشون رو درآورد و تو گوشش گذاشت.
لبخند که از هزارتا فحش برام بدتر بود زد و با قیافه آروم گفت
*:عاشق شدی؟؟
اینکه جوابش رو ندادم،بیشتر عصبیش کرد.
*:پروژههات؟؟؟؟
جا گذاشته بودمشون..زیر لب به شانس بدم لعنت فرستادم.
ا.ت:جلسه بعدی میارمشون.
*:پس تا پروژههات رو نیاوردی حق نداری بیایی کلاس من،الانم برو.
دستم رو گرفت و هندزفریمو تو دستم گذاشت و مشتش کرد.
داخل کلاس رفت و درو محکم بست،بیحال از دانشگاه بیرون شدم،و روی نیمکت حیاط نشستم،دوباره هندزفریمو تو گوشم گذاشتم.
با اینکه تو دنیا دیگهی سرمیکردم،چشمام اطرافیانم رو زیر نظر داشت،به این فکر میکردم،ممکنه افرادی که بیحد خوشحالان،هم درد و ناراحتی داشته باشن،و یا اونایی که بیش از حد غمگینن تونستهان بخندند و خوشحال باشن،اونام تحقير میشدن،اونام دوست داشتن شاد باشن.
دليل برای موندنم نداشتم،کولهمو برداشتم و از حیاط خارج شدم.
_________________
پول تاکسی رو حساب کردم و بعد از برداشتن پاکتهای که توششون غذا دستپختم رو گذاشته بودم پیاده شدم.
بادیگارد بعد از تشخیص چهرهام،درو برام باز کردن،دو پاکت که دستم بود رو به یکی از نگهبانا دادم
ا.ت:تا سرد نشده بخورین.
برای احترام تعظیم کردن،بعد از زدن رمز در،وارد خونه شدم.
خونه تو سکوت کامل بود،یعنی تا الان از کار برنگشته،پاکتهای غذا رو روی میز هال گذاشتم که چراغ های آشپزخونه توجهمو به خود جلب کرد.
با قدم های آهسته راهی شدم.
اولین چیزی که دیدم شیشههای شکسته،بشقاب لیوان بود.
و بعد جونگکوک که خسته و ناراحت به اپن تکیه داده بود و نشسته بود زمین،با نگرانی سمتش رفتم که متوجه حضورم شد.
سرش رو از روی دستاش بالا آورد و با چشمای اشکیش نگام کرد.
ا.ت:کوک تو با خودت چیکار کردی؟
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
نظر نمیدییییییییییی؟؟؟
___________
با خستگی تن بیجونم رو بلند کردم،به ساعت کنار تخت نگاه کردم،با دیدن ساعت،و فهمیدن اینکه قراره دوباره دیر برسم دانشگاه سریع بلند شدم و بدون تلف کردنزمان بیشتری،حاظر شدم،و راه افتادم.
منتظر اتوبوس تو ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم،که صدا دودختری که پشت سرم حرف میزدن باعث شد رو حرفاشون تمرکز کنم،درمورد آهنگ جدید جونگکوک حرف میزد.
بعد از چند سرچ که تو گوشیم انجام دادم،آهنگ جدیدش که چند ساعت قبل آپلود شده بود و پیدا کردم،هندزفریمو گوشم کردم،آهنگ رو پلی کردم،صداش منو به دنیای دیگری دعوت میکرد دنیای از افسانههای غیرقابل توصیف،دنیای که حتی تو خوابم نمیشد دیدیش.
سوار اتوبوس شدم و با دیدن صندلی خالی،روش نشستم.
سرم رو تکیه داده بودم به شیشه و برای چندمین بار گوش دادم،و باهاش رویا ساختم....
پشت در ایستاده بودم،چرا باید تو ساعت درسی این معلمم دیر کنم.
دنبال بهونه بودم،چیزی که بشه راضیش کرد.
که متاسفانه همهی فکر و خیالم با باز شدن در و نمایان شدن،هیکل درشتش و چشمای که عصبانیت توش موج میزد فرو ریخت.
*:چرا نمیای تو؟
ا.ت:معذرت میخوام،آقا..
سرم رو پایین انداختم،که متوجه هندزفری تو گوشم شد،یکیشون رو درآورد و تو گوشش گذاشت.
لبخند که از هزارتا فحش برام بدتر بود زد و با قیافه آروم گفت
*:عاشق شدی؟؟
اینکه جوابش رو ندادم،بیشتر عصبیش کرد.
*:پروژههات؟؟؟؟
جا گذاشته بودمشون..زیر لب به شانس بدم لعنت فرستادم.
ا.ت:جلسه بعدی میارمشون.
*:پس تا پروژههات رو نیاوردی حق نداری بیایی کلاس من،الانم برو.
دستم رو گرفت و هندزفریمو تو دستم گذاشت و مشتش کرد.
داخل کلاس رفت و درو محکم بست،بیحال از دانشگاه بیرون شدم،و روی نیمکت حیاط نشستم،دوباره هندزفریمو تو گوشم گذاشتم.
با اینکه تو دنیا دیگهی سرمیکردم،چشمام اطرافیانم رو زیر نظر داشت،به این فکر میکردم،ممکنه افرادی که بیحد خوشحالان،هم درد و ناراحتی داشته باشن،و یا اونایی که بیش از حد غمگینن تونستهان بخندند و خوشحال باشن،اونام تحقير میشدن،اونام دوست داشتن شاد باشن.
دليل برای موندنم نداشتم،کولهمو برداشتم و از حیاط خارج شدم.
_________________
پول تاکسی رو حساب کردم و بعد از برداشتن پاکتهای که توششون غذا دستپختم رو گذاشته بودم پیاده شدم.
بادیگارد بعد از تشخیص چهرهام،درو برام باز کردن،دو پاکت که دستم بود رو به یکی از نگهبانا دادم
ا.ت:تا سرد نشده بخورین.
برای احترام تعظیم کردن،بعد از زدن رمز در،وارد خونه شدم.
خونه تو سکوت کامل بود،یعنی تا الان از کار برنگشته،پاکتهای غذا رو روی میز هال گذاشتم که چراغ های آشپزخونه توجهمو به خود جلب کرد.
با قدم های آهسته راهی شدم.
اولین چیزی که دیدم شیشههای شکسته،بشقاب لیوان بود.
و بعد جونگکوک که خسته و ناراحت به اپن تکیه داده بود و نشسته بود زمین،با نگرانی سمتش رفتم که متوجه حضورم شد.
سرش رو از روی دستاش بالا آورد و با چشمای اشکیش نگام کرد.
ا.ت:کوک تو با خودت چیکار کردی؟
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
نظر نمیدییییییییییی؟؟؟
۳.۵k
۱۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.