رمان قلب سیاه 🖤

رمان قلب سیاه 🖤

Part1
دیانا: قرار بود امشب شایان بیاد خواستگاریم پدرو مادرم مجبورم کردن که باهاش ازدواج کنم ولی من ازش خوشم نمیاد
رفتم حموم اومدم بیرون ماسک مو زدم یه خط چشم و ریمیل و برق لب زدم چون دلم نمیخواس بدنمو ببینه که بسوزه سعی کردم لباس پوشیده بپوشم تاپ یاسی و کت کوتاه تا ناف و شلوار بگ پوشیدم  جلو مو هام فر کردم کلاه باکت بنفش
ساعت 6 بود ساعت ساعت 7:30اومدن
سلام کردیم گفتن بریم تو اتاق حرف بزنیم
رفتیم اتاق
شایان: چرا لباس پوشیده پوشیدی؟
دیانا: به تو چه
شایان:منتظر میمونم عوضش کنی
دیانا:یک جلو تو عوض نمیکنم دو اصن عوض نمیکنم
شایان:همی که گفتم
دیانا: بشین تا عوض کنم
شایان:خب ایندفه میگذرم
نویسنده: کم آوردی😂
دیانا: دفعه بعدی در کار نیس
شایان:خب عشقم برا آینده چه نقشه داری
دیانا:به من نگو عشقم من هر برنانه ای داشته باشم بدون توعه
حدود 40 دقه چرت و پرت گفتیم و رفتیم بیرون و رفتن
مامان: دیانا من به مادر آقا شایان گفتم آخر این ماه مراسم عقدتون باشه
دیانا: با داد مامان من از این مرتیکه خوشم نمیاددد
بابا: تو فک کردی کی هسی که تایین تکلیف کنی؟
دیانا: این زندگی خودمه آینده منه چرا میخاین خرابش کنین
بابا: برو تو اتاقت...

لایک7
کامنت7
حمایتتت💜🍭