از عشـق تــا شھـادت♥
#ازعشـقتــاشھـادت♥
#پارت بیستم💜👒
•• عاطفه ••
تو اتاقم بودم و داشتم گریه میکردم..😭
ازوقتی امین اینا اومدن خاستگاری من دارم گریه میکنم تا الان که 3 روز یعد از اون شب گذشته ولی من هنوزم دارم گریه میکنم.
گریم به هق هق تبدیل شده بود.😭😭
مامان یهو در رو باز کرد و اوند داخل.بادیدن من که دارم گریه میکنم داد زد
مامان:بازم که گرییهههههه میکنی! اگه بابات بفهمه بهش چی میگی؟؟؟؟؟هان؟
الان تو اومدی درس بخونی؟!!!!😡😡
+مامان.......بخدا......دست خو.......دم......نیست😭😭
مامان:خیلی خب باشه، فردا شب و پس فردا شب هم برات خاستگار میاد.آدمای خیلی خوبی هستن یکیشونو باید انتخاب کنی دیگه تا کی میخوای بمونی تو این خونه؟😡
+نه مامان ........ تروووووووو خدا
دیگه واقعا داشتم میمردم بلند بلند گریه میکردم و هق هق اشک از چشمام میومد.😭
.
.
ظهر شده بود، مامان آرزو و عرشیا رو دعوت کرده بود.
من همچنان داشتم بلند بلند هق هق میکردم.😭
عرشیا و آرزو اومدن داخل.عرشیا خواست بیاد سمتم که آرزو مانعش شد.
عرشیا:مامان؟
مامان:سلام خوش اومدین!جانم؟
عرشیا:باز این چشه؟
مامان:مگه از اونشب تاحالا آروم گرفته، فقط اشک و اشک.خسته شدم دیگه .
آرزو:شما خودتو ناراحت نکن مامان جونم.
آرزو اومد سمتم دستمو گرفت و بردم توی اتاق.
در رو قفل کرد.
آرزو:چته تو؟چرا نمیخوای آروووم بگیری؟عاطفه درکت میکنم میدونم چه حسی داری ولی از اونشب 3روز و شب گذشته اون الان پی خوش گذرونیه و تو هم خودتو بکش با این گریه هات!!!😡
هرطور خودت میخوای اگه میخوای عرشیا با جیغ و داد و فریاد دعوات کنه اشک بریز.😡
خواست بره بیرون که گفتم
+آ........رزو.......می.....شه....بغل... م.....کنـ.......ی؟❤️
منتظر جوابش نشدم و پریدم تو بغلش وگریه میکردم آرزو قفل در رو باز کرده بود پس عرشیا با یه حرکت در رو باز کرد و اومد داخل.😪
منو تو اون حال دید پس فریاد زد.
عرشیا:عاطفهههههههه.
آرزو:عرشیا برو بیرووون.
عرشیا:چشم.
رفت بیرون و من همچنان گریه میکردم.زنگ در به صدا در اومد بابا بود سریع رفتم توی سرویس بهداشتی قایم شدم.😉🥹
آرزو هم خندید و رفت بیرون توی هال.☺️
❀ ادامه دارد😇 ❀
#پارت بیستم💜👒
•• عاطفه ••
تو اتاقم بودم و داشتم گریه میکردم..😭
ازوقتی امین اینا اومدن خاستگاری من دارم گریه میکنم تا الان که 3 روز یعد از اون شب گذشته ولی من هنوزم دارم گریه میکنم.
گریم به هق هق تبدیل شده بود.😭😭
مامان یهو در رو باز کرد و اوند داخل.بادیدن من که دارم گریه میکنم داد زد
مامان:بازم که گرییهههههه میکنی! اگه بابات بفهمه بهش چی میگی؟؟؟؟؟هان؟
الان تو اومدی درس بخونی؟!!!!😡😡
+مامان.......بخدا......دست خو.......دم......نیست😭😭
مامان:خیلی خب باشه، فردا شب و پس فردا شب هم برات خاستگار میاد.آدمای خیلی خوبی هستن یکیشونو باید انتخاب کنی دیگه تا کی میخوای بمونی تو این خونه؟😡
+نه مامان ........ تروووووووو خدا
دیگه واقعا داشتم میمردم بلند بلند گریه میکردم و هق هق اشک از چشمام میومد.😭
.
.
ظهر شده بود، مامان آرزو و عرشیا رو دعوت کرده بود.
من همچنان داشتم بلند بلند هق هق میکردم.😭
عرشیا و آرزو اومدن داخل.عرشیا خواست بیاد سمتم که آرزو مانعش شد.
عرشیا:مامان؟
مامان:سلام خوش اومدین!جانم؟
عرشیا:باز این چشه؟
مامان:مگه از اونشب تاحالا آروم گرفته، فقط اشک و اشک.خسته شدم دیگه .
آرزو:شما خودتو ناراحت نکن مامان جونم.
آرزو اومد سمتم دستمو گرفت و بردم توی اتاق.
در رو قفل کرد.
آرزو:چته تو؟چرا نمیخوای آروووم بگیری؟عاطفه درکت میکنم میدونم چه حسی داری ولی از اونشب 3روز و شب گذشته اون الان پی خوش گذرونیه و تو هم خودتو بکش با این گریه هات!!!😡
هرطور خودت میخوای اگه میخوای عرشیا با جیغ و داد و فریاد دعوات کنه اشک بریز.😡
خواست بره بیرون که گفتم
+آ........رزو.......می.....شه....بغل... م.....کنـ.......ی؟❤️
منتظر جوابش نشدم و پریدم تو بغلش وگریه میکردم آرزو قفل در رو باز کرده بود پس عرشیا با یه حرکت در رو باز کرد و اومد داخل.😪
منو تو اون حال دید پس فریاد زد.
عرشیا:عاطفهههههههه.
آرزو:عرشیا برو بیرووون.
عرشیا:چشم.
رفت بیرون و من همچنان گریه میکردم.زنگ در به صدا در اومد بابا بود سریع رفتم توی سرویس بهداشتی قایم شدم.😉🥹
آرزو هم خندید و رفت بیرون توی هال.☺️
❀ ادامه دارد😇 ❀
۱۳۷
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.