➖⃟♥️•• 𝒓𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 𝒑³³
_بیا بریم اتاق من
_باشه
دستمو گرفت و بردتم اتاقش وقتی رسیدیم گذاشتتم تو تخت و پتو رو کشید روم و کنارم خوابید چشمامو بستم و بعد چند دقیقه خوابم برد
با صدای جونگ کوک بیدار شدم تکون تکونم میداد
_هان؟؟
_بیدار شو دیگه
دستش رو گرفتم و بلند شدم
_دنبالم بیا
دنبالش رفتم بردتم اتاق خودم درش رو باز کردم غافلگیر کننده بود آویزایی که از سقف اومده بودن پایین یه تخت کوچیک و کلی اسباب بازی اتاق کلا پر شده بود همچی صورتی بود ذوق زده بودم بغلش کردم بغلم کرد
_ولی من میخواستم باهم بریم خرید
_عه
_سلیقت اوکیه
_واقا
_اره
یک ماه با سرعت برق و باد گذشت تازه بچه شیش ماهش شده بود جونگ کوک اصا یه لحظه هم ازش فاصله نمیگرفت همش باهاش حرف میزد و بازی میکرد نمیتونم بگم میکرد میکردیم تمام حواسمون به بچه بود جونگ کوک براش خر میشد اسب میشد اصا براش هیچی کم نمیزاشت تازه چهار دست و پا راه میرفت هرچی دستش میومد میخورد عین جارو برقی جونگ کوک همونطور که در حال بازی با ایسول بود رو بهم گفت
_در کشو کمد کنار تخت رو باز کن
_چی؟؟
_برو تو
رفتم در کشو رو باز کردم یه جعبه کوچیک بود اون تیکه پارچه جونگ کوک که بستش به پام رو برداشتم و رفتم سمت کوک
_جونگ کوک اینوووو
_عههههه داریش
_اره
_ از همون اول عزیز بودم!
_عاره بابااااا
_جز این چیزی تو کشو نبود؟؟
_چرا
_خب برش دااار
_باشه
برش داشتم و درش رو باز کردم اوووووو یه گوشی
_وااااووو
_خوشت اومد؟؟
_اره
جونگ کوک صدام کرد
_عزیزم بچه گشنشع
_الان میام
_بیا دیگه
_میام الان
_د بیا د
_اومدم اومدم
زایید😐
_باشه
دستمو گرفت و بردتم اتاقش وقتی رسیدیم گذاشتتم تو تخت و پتو رو کشید روم و کنارم خوابید چشمامو بستم و بعد چند دقیقه خوابم برد
با صدای جونگ کوک بیدار شدم تکون تکونم میداد
_هان؟؟
_بیدار شو دیگه
دستش رو گرفتم و بلند شدم
_دنبالم بیا
دنبالش رفتم بردتم اتاق خودم درش رو باز کردم غافلگیر کننده بود آویزایی که از سقف اومده بودن پایین یه تخت کوچیک و کلی اسباب بازی اتاق کلا پر شده بود همچی صورتی بود ذوق زده بودم بغلش کردم بغلم کرد
_ولی من میخواستم باهم بریم خرید
_عه
_سلیقت اوکیه
_واقا
_اره
یک ماه با سرعت برق و باد گذشت تازه بچه شیش ماهش شده بود جونگ کوک اصا یه لحظه هم ازش فاصله نمیگرفت همش باهاش حرف میزد و بازی میکرد نمیتونم بگم میکرد میکردیم تمام حواسمون به بچه بود جونگ کوک براش خر میشد اسب میشد اصا براش هیچی کم نمیزاشت تازه چهار دست و پا راه میرفت هرچی دستش میومد میخورد عین جارو برقی جونگ کوک همونطور که در حال بازی با ایسول بود رو بهم گفت
_در کشو کمد کنار تخت رو باز کن
_چی؟؟
_برو تو
رفتم در کشو رو باز کردم یه جعبه کوچیک بود اون تیکه پارچه جونگ کوک که بستش به پام رو برداشتم و رفتم سمت کوک
_جونگ کوک اینوووو
_عههههه داریش
_اره
_ از همون اول عزیز بودم!
_عاره بابااااا
_جز این چیزی تو کشو نبود؟؟
_چرا
_خب برش دااار
_باشه
برش داشتم و درش رو باز کردم اوووووو یه گوشی
_وااااووو
_خوشت اومد؟؟
_اره
جونگ کوک صدام کرد
_عزیزم بچه گشنشع
_الان میام
_بیا دیگه
_میام الان
_د بیا د
_اومدم اومدم
زایید😐
۶۶.۵k
۱۴ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.