چند پارتی (وقتی بهت خیانت میکنه ) پارت ۲
#وانشات
#لینو
از پله ها بالا رفتی تا به اتاقتون برسی لای در اتاق یکمی باز بود و میشد از لای در توی اتاق رو نگاه کرد. به سمت در رفتی تا بازش کنی اما با تصویری که دیدی خون توی رگهات منجمد شد و سر جات میخکوب شدی.
ا...اون مینهو بود.....همون کسی که براش زندگیت هم میدادی اما الان چی ؟
درست میدیدی؟
توی بغل دختری خودشو جا داده بود و با تشنگی داشت لبهاشو میبوسید....اونقدر با شوق این کارو انجام میداد که با خودت گفتی( آیا تا به حال موقع بوسیدن من هم همین شوق رو داشته ؟ ) بدجوری بغضت گرفته بود و فقط مثل یک ابله داشتی به فروختن ۵ سال عشق توی یک شب مینهو نگاه میکردی
_ هوم...بیب......میدونی که...بیشتر از یک بوسه قراره ادامه بدیم......مگه نه؟
÷ اما مینهویا....ممکنه زنت برگرده
خنده ای بلند سر داد
_ مطمئن باش نمیاد......ما الان آزاد آزادیم
دیگه نتونستی تحمل کنی.....جلوی دهنت رو گرفته بودی و آروم اشک میریختی....دلت میخواست درو باز کنی و تا میتونستی مینهو رو متهم میکردی و بعد با یک سیلی که نسارش میکردی از اونجا مثل یک زن قوی میرفتی....اما اینا فقط خیال های پوچ تو بودن چون تو خیلی ضعیف تر از این بودی که حتی بخوای اون در لعنتی رو باز کنی و میترسیدی که نکنه یک وقت مزاحمشون بشی...پس بدون هیچ وقت تلف کردنی همینطور که گریه میکردی خودتو به در خروجی رسوندی .
.
.
(مینهو)
آروم لای پلکاش رو باز میکنه...بخاطر زیاده روی توی خودرن م.ش.ر.و.ب ....یادش نمیومد که شب گذشته چه اتفاقی افتاده بودی و حتی هنوز هضم نکرده بود که الان کجاست.
با سرگیجه ی وحشتناکی سرشو از روی بالشت برداشت و کمی سرشو با دستش ماساژ داد.
آروم آروم چشماشو باز کرد و به اطراف نگاهی انداخت و فهمید که توی اتاق خواب خونست پس آهی از سر اینکه خیالش راحت شده باشه کشید و خواست از روی تخت بلند بشه که با فهمیدن اینکه بالاتنش ل.خ.ته شکه شد.
هیچی از شب گذشته یادش نمیومد و فقط تا همین حد میدونست که توی خوردن م.ش.ر.و.ب زیاده روی کرده بود.
بیخیال این موضوع شد و آروم خودشو از تخت فاصله داد و به سمت پله ها رفت تا بلکه بتونه تورو توی آشپزخونه ملاقات کنه اما با دیدن خالی بودن خونه تعجب کرد
_ این وقت صبح کجا رفته ؟
چند پله ای که مونده بود هم پایین اومد و به سمت آشپزخونه رفت و توی یخچال دنبال یک چیزی برای خوردن بود تا بلکه بتونه یک مقدار از سرگیجه لعنتیشو کم کنه.....با کلافگی از اینکه هیچی دلش ور نمیداشت در یخچالو بست و میخواست دوباره به سمت پله ها بره تا چیزی تنش کنه که با دیدن کیف و موبایلت که روی اپن بود شکه شد و به طرفشون رفت.
_ بدون موبایلش بیرون رفته ؟
آهی از سر کلافگی کشید و خواست دوباره به سمت پله ها بره که با دیدن صحنه ی پله ها از زاویه ای که وایستاده بود.... سرش تیر کشید
#لینو
از پله ها بالا رفتی تا به اتاقتون برسی لای در اتاق یکمی باز بود و میشد از لای در توی اتاق رو نگاه کرد. به سمت در رفتی تا بازش کنی اما با تصویری که دیدی خون توی رگهات منجمد شد و سر جات میخکوب شدی.
ا...اون مینهو بود.....همون کسی که براش زندگیت هم میدادی اما الان چی ؟
درست میدیدی؟
توی بغل دختری خودشو جا داده بود و با تشنگی داشت لبهاشو میبوسید....اونقدر با شوق این کارو انجام میداد که با خودت گفتی( آیا تا به حال موقع بوسیدن من هم همین شوق رو داشته ؟ ) بدجوری بغضت گرفته بود و فقط مثل یک ابله داشتی به فروختن ۵ سال عشق توی یک شب مینهو نگاه میکردی
_ هوم...بیب......میدونی که...بیشتر از یک بوسه قراره ادامه بدیم......مگه نه؟
÷ اما مینهویا....ممکنه زنت برگرده
خنده ای بلند سر داد
_ مطمئن باش نمیاد......ما الان آزاد آزادیم
دیگه نتونستی تحمل کنی.....جلوی دهنت رو گرفته بودی و آروم اشک میریختی....دلت میخواست درو باز کنی و تا میتونستی مینهو رو متهم میکردی و بعد با یک سیلی که نسارش میکردی از اونجا مثل یک زن قوی میرفتی....اما اینا فقط خیال های پوچ تو بودن چون تو خیلی ضعیف تر از این بودی که حتی بخوای اون در لعنتی رو باز کنی و میترسیدی که نکنه یک وقت مزاحمشون بشی...پس بدون هیچ وقت تلف کردنی همینطور که گریه میکردی خودتو به در خروجی رسوندی .
.
.
(مینهو)
آروم لای پلکاش رو باز میکنه...بخاطر زیاده روی توی خودرن م.ش.ر.و.ب ....یادش نمیومد که شب گذشته چه اتفاقی افتاده بودی و حتی هنوز هضم نکرده بود که الان کجاست.
با سرگیجه ی وحشتناکی سرشو از روی بالشت برداشت و کمی سرشو با دستش ماساژ داد.
آروم آروم چشماشو باز کرد و به اطراف نگاهی انداخت و فهمید که توی اتاق خواب خونست پس آهی از سر اینکه خیالش راحت شده باشه کشید و خواست از روی تخت بلند بشه که با فهمیدن اینکه بالاتنش ل.خ.ته شکه شد.
هیچی از شب گذشته یادش نمیومد و فقط تا همین حد میدونست که توی خوردن م.ش.ر.و.ب زیاده روی کرده بود.
بیخیال این موضوع شد و آروم خودشو از تخت فاصله داد و به سمت پله ها رفت تا بلکه بتونه تورو توی آشپزخونه ملاقات کنه اما با دیدن خالی بودن خونه تعجب کرد
_ این وقت صبح کجا رفته ؟
چند پله ای که مونده بود هم پایین اومد و به سمت آشپزخونه رفت و توی یخچال دنبال یک چیزی برای خوردن بود تا بلکه بتونه یک مقدار از سرگیجه لعنتیشو کم کنه.....با کلافگی از اینکه هیچی دلش ور نمیداشت در یخچالو بست و میخواست دوباره به سمت پله ها بره تا چیزی تنش کنه که با دیدن کیف و موبایلت که روی اپن بود شکه شد و به طرفشون رفت.
_ بدون موبایلش بیرون رفته ؟
آهی از سر کلافگی کشید و خواست دوباره به سمت پله ها بره که با دیدن صحنه ی پله ها از زاویه ای که وایستاده بود.... سرش تیر کشید
۱۸.۰k
۱۳ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.