اولین حس..،پارت چهل و نه
الیزا:میخوام برم پیشش
جونگ کوک:الان که نمیشه ساعتو دیدی؟
الیزا:همین الان میخوام برم.
جونگ کوک:خیل خب،به یکی میگم رانندگی کنه.
الیزا:خودم میتونم...
جونگ کوک:حرفشم نزن.چند شبه نخوابیدی، تو راه استراحت کن.
وقتی الیزا به عمارت رسید،همه جا خلوت بود،بیشتر کارمندا خوابیده بودن به سمت اتاق جیمین رفت،اروم در اتاق رو باز کرد همه ی لامپ ها خاموش بودن و همه جا تاریک بود، فقط از پنجره نور ماه،به اتاق میتابید که باعث شد الیزا،بتونه جیمین رو ببینه.جیمین سرش پایین بود، روی زمین نیم خیز شده بود و شیشه ی الکل کنار دستش بود. وقتی الیزا بهش نزدیکتر شد،صدای شیشه خورده ها زیر کفشش،اتاق رو پر کرد،حرف جیمین باعث شد،الیزا دیگه حرکتی نکنه:
جیمین:همونجا وایسا خانم یانگ، همین الان این الکل رو دور از چشم جیهوپ اوردم،پس بدون که به هیچ قیمتی بهت نمیدم.
الیزا دهنش رو باز کرد و تا خواست حرف بزنه،جیمین گفت:
جیمین:نه چیزی میخوام،نه چیزی میخورم.همین الان برو بیرون.
الیزا که تا به حال جیمین رو اینطوری ندیده بود،اروم رفت کنارش و نشست،جیمین سرش رو بالا اورد:
جیمین:حوصله ندارم خانم...
چشماش رو باز کرد و با دیدن الیزا حرفش رو قطع کرد و فقط به الیزا چشم دوخت.الیزا دستش رو روی گونه جیمین گذاشت:
الیزا:من اینجام...
الیزا، جیمین رو تو بغلش کشوند،جیمین چشماش رو بست و نفس عمیق کشید،الیزا سر جیمین رو نوازش میکرد و با گریه ی توی چشمش حرف زد:
الیزا:منم دوست دارم...
گایز فردا پارت اخرو پست میکنم
جونگ کوک:الان که نمیشه ساعتو دیدی؟
الیزا:همین الان میخوام برم.
جونگ کوک:خیل خب،به یکی میگم رانندگی کنه.
الیزا:خودم میتونم...
جونگ کوک:حرفشم نزن.چند شبه نخوابیدی، تو راه استراحت کن.
وقتی الیزا به عمارت رسید،همه جا خلوت بود،بیشتر کارمندا خوابیده بودن به سمت اتاق جیمین رفت،اروم در اتاق رو باز کرد همه ی لامپ ها خاموش بودن و همه جا تاریک بود، فقط از پنجره نور ماه،به اتاق میتابید که باعث شد الیزا،بتونه جیمین رو ببینه.جیمین سرش پایین بود، روی زمین نیم خیز شده بود و شیشه ی الکل کنار دستش بود. وقتی الیزا بهش نزدیکتر شد،صدای شیشه خورده ها زیر کفشش،اتاق رو پر کرد،حرف جیمین باعث شد،الیزا دیگه حرکتی نکنه:
جیمین:همونجا وایسا خانم یانگ، همین الان این الکل رو دور از چشم جیهوپ اوردم،پس بدون که به هیچ قیمتی بهت نمیدم.
الیزا دهنش رو باز کرد و تا خواست حرف بزنه،جیمین گفت:
جیمین:نه چیزی میخوام،نه چیزی میخورم.همین الان برو بیرون.
الیزا که تا به حال جیمین رو اینطوری ندیده بود،اروم رفت کنارش و نشست،جیمین سرش رو بالا اورد:
جیمین:حوصله ندارم خانم...
چشماش رو باز کرد و با دیدن الیزا حرفش رو قطع کرد و فقط به الیزا چشم دوخت.الیزا دستش رو روی گونه جیمین گذاشت:
الیزا:من اینجام...
الیزا، جیمین رو تو بغلش کشوند،جیمین چشماش رو بست و نفس عمیق کشید،الیزا سر جیمین رو نوازش میکرد و با گریه ی توی چشمش حرف زد:
الیزا:منم دوست دارم...
گایز فردا پارت اخرو پست میکنم
۱۰.۸k
۰۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.