..𝒑𝒂𝒓𝒕.𝟸.
:2
یکی از بچه های پشت سرم خندیدو گفت تازه واردی که نمیتونه یه معادله ساده رو حل کنه فکر کنم داخل بقیه درسا که کلا اب روغن قاطی کنه
استاد:اقای لی من از شما میخوام که این معادله رو شما حل کنید
لی:چی؟من؟مگه قرار نبود اون دختره...
استاد:حالا من از شما میخوام که انجامش بدید
لی:اوففف
اومد سمتم و گچو از دستم گرف و من رفتم نشستم و نگاهمو به کوک دادم که سرش توکتابش بود
چرا این پسره اینقدر توجه منو جلب کرده چیشش پسره ی خود شیفته
بلاخره امروز رو گذروندیم که زنگ خورد و کیفمو برداشتم و با عجله تاکسی گرفتم به محل کارم رفتم به رئیس سلام کردم
ا/ت:سلام رئیس
رئیس:تا الان کجا بودی؟
ا/ت:رئیس دانشگاه بودم
رئیس:پس یعنی شیفت صبح رو نمیایی؟
ا/ت:نه نمیشه فقط تایم شب رو بیام
با نگاهی خیره بهم نگاه کرد که یهودستمو گرفت و از کافه انداختم بیرون
نمیدونستم چکار کنم با نا امیدی تمام رفتم خونها/ت:من اومدممم
داشتم میرفتم داخل که صدای گریه میومد وقتی به حال رسیدم با مامانم مواجه شدم که غرق در گریس و صورتش کبوده سریع دویدم سمتشو صورتشو توی دستام جا دادم
ا/ت:ماماننن چیشدهه باز اون عوضی زدت ارهه
مامان ا/ت:هق دخترم...توروخدا اروم باش
ا/ت:چجوری اروم باشممم ببین چه بلایی سرت اورده انتظار داری اروم باشم؟الان کجاسس؟
مامان ا/ت:رفت بیرون ..د..خترم لطفا اروم باش باید یه چیزیو بهت بگم
منتظر موندم تا حرفشو بزنه که یه کاغذ گزاشت تو دستم بهش گفتم این چیه
مامانش:این جواب ازمایشاس
ا/ت:مامان ازمایش چییی؟
مامانش:ا/ت دخترم من حاملم
ا/ت:چیی؟!حامله ای
مامانش:اره
ا/ت:ولی مامان تو حتی شبا هم پیشش نمیخوابی پس این بچه...وای خدااای من حالا میخوای چکار کنی؟
مامانش:نمیدونم تو بهش فکر نکن حالا
ا/ت:حالا چرا کتکت زد؟
مامانش:چون فهمید من باردارم و نمیخواد که این بچه رو نگه دارم
ا/ت:مامان کسی که نمیخواد بچه خودش زنده بمونه ببین دیگه چقد از ما متنفره
همین جوری درحال صحبت بودیم که در با صدای بدی باز شد دوتا ادم هیکلی به یه پسر خیلی خوشتیپ اومدن داخل که ناپدریمو انداختن جلومون که غرق خون بود
ا/ت:هعی اینجا چه خبرههه
تهیونگ:ا/ت تویی؟
ا/ت:اره شما کی هستین تو خونه ی ما چکار دارین
تهیونگ:پدرت چهارصد هزار دلار به من بدهکاره ولی الان یک هفتس که از بدهیش میگذره و ادعا میکنه که پول نداره و گفت بجاش تورو بهم میده
ا/ت:چییی
تهیونگ:همین که گفتم تو با من میایی
(ویو تهیونگ)
وقتی رفتیم داخل و فهمیدم که ا/ت کیه خیلی جا خوردم اون واقعا دختر خوشگل و خوش اندامی بود چشم برداشتن از اون غیر ممکن بود از بادیگاردام خواستم تا خیلی محترمانه ا/ت رو سوار ون کنن وقنی موضوع رو فهمید اشکاش اوج گرفتن
پایان ویو تهیونگ
ویو ا/ت
واقعا امروز روز گندی بود اونا منو سوار ماشین کردن و الان نمیدونم دارم کجا میرم بعد از چند مین جلوی یه امارت پیاده شدیم که درو برام باز کردن و من پیاده شدم رفتیم داخل که من همه جارو نگاه کردم که اون پسره گف
تهیونگ:اینجا امارت منه سعی نکن فرار کنی چون غیر ممکنه و اینکه من بهت اسیبی نمیزنم البته اگه پدرت رو مخم نره
ا/ت:اون عوضی پدرم نیست ناپدریمه بعدشم چرا خودشو نیاوردین من حتی ذره ای واسه اون مهم نیستم محاله که پولتونو بده
تهیونگ:اخه نمیشه.... من باید یکیو میاوردم که ارزشش بالاتر از چهارصد هزار تای من باشه مثلا اون پیر مرد خرفت به چه درد من میخوره به اجوما میگم اتاقتو بهت نشون بده
ا/ت:.....
تهیونگ:اجوماااا
اجوما:بله رئیس
تهیونگ:اتاق ا/ت رو بهش نشون بدید و یه دست لباس راحتی براش ببرین
اجوما:چشم رئیس.... بفرمایید از این طرف
رفتم دنبالش که در یه اتاق رو باز کرد و منو به داخل هدایت کرد بعد رفت و درم بست
منم داشتم اطرافو نگا میکردم واقعا قشنگ بود
یکی از بچه های پشت سرم خندیدو گفت تازه واردی که نمیتونه یه معادله ساده رو حل کنه فکر کنم داخل بقیه درسا که کلا اب روغن قاطی کنه
استاد:اقای لی من از شما میخوام که این معادله رو شما حل کنید
لی:چی؟من؟مگه قرار نبود اون دختره...
استاد:حالا من از شما میخوام که انجامش بدید
لی:اوففف
اومد سمتم و گچو از دستم گرف و من رفتم نشستم و نگاهمو به کوک دادم که سرش توکتابش بود
چرا این پسره اینقدر توجه منو جلب کرده چیشش پسره ی خود شیفته
بلاخره امروز رو گذروندیم که زنگ خورد و کیفمو برداشتم و با عجله تاکسی گرفتم به محل کارم رفتم به رئیس سلام کردم
ا/ت:سلام رئیس
رئیس:تا الان کجا بودی؟
ا/ت:رئیس دانشگاه بودم
رئیس:پس یعنی شیفت صبح رو نمیایی؟
ا/ت:نه نمیشه فقط تایم شب رو بیام
با نگاهی خیره بهم نگاه کرد که یهودستمو گرفت و از کافه انداختم بیرون
نمیدونستم چکار کنم با نا امیدی تمام رفتم خونها/ت:من اومدممم
داشتم میرفتم داخل که صدای گریه میومد وقتی به حال رسیدم با مامانم مواجه شدم که غرق در گریس و صورتش کبوده سریع دویدم سمتشو صورتشو توی دستام جا دادم
ا/ت:ماماننن چیشدهه باز اون عوضی زدت ارهه
مامان ا/ت:هق دخترم...توروخدا اروم باش
ا/ت:چجوری اروم باشممم ببین چه بلایی سرت اورده انتظار داری اروم باشم؟الان کجاسس؟
مامان ا/ت:رفت بیرون ..د..خترم لطفا اروم باش باید یه چیزیو بهت بگم
منتظر موندم تا حرفشو بزنه که یه کاغذ گزاشت تو دستم بهش گفتم این چیه
مامانش:این جواب ازمایشاس
ا/ت:مامان ازمایش چییی؟
مامانش:ا/ت دخترم من حاملم
ا/ت:چیی؟!حامله ای
مامانش:اره
ا/ت:ولی مامان تو حتی شبا هم پیشش نمیخوابی پس این بچه...وای خدااای من حالا میخوای چکار کنی؟
مامانش:نمیدونم تو بهش فکر نکن حالا
ا/ت:حالا چرا کتکت زد؟
مامانش:چون فهمید من باردارم و نمیخواد که این بچه رو نگه دارم
ا/ت:مامان کسی که نمیخواد بچه خودش زنده بمونه ببین دیگه چقد از ما متنفره
همین جوری درحال صحبت بودیم که در با صدای بدی باز شد دوتا ادم هیکلی به یه پسر خیلی خوشتیپ اومدن داخل که ناپدریمو انداختن جلومون که غرق خون بود
ا/ت:هعی اینجا چه خبرههه
تهیونگ:ا/ت تویی؟
ا/ت:اره شما کی هستین تو خونه ی ما چکار دارین
تهیونگ:پدرت چهارصد هزار دلار به من بدهکاره ولی الان یک هفتس که از بدهیش میگذره و ادعا میکنه که پول نداره و گفت بجاش تورو بهم میده
ا/ت:چییی
تهیونگ:همین که گفتم تو با من میایی
(ویو تهیونگ)
وقتی رفتیم داخل و فهمیدم که ا/ت کیه خیلی جا خوردم اون واقعا دختر خوشگل و خوش اندامی بود چشم برداشتن از اون غیر ممکن بود از بادیگاردام خواستم تا خیلی محترمانه ا/ت رو سوار ون کنن وقنی موضوع رو فهمید اشکاش اوج گرفتن
پایان ویو تهیونگ
ویو ا/ت
واقعا امروز روز گندی بود اونا منو سوار ماشین کردن و الان نمیدونم دارم کجا میرم بعد از چند مین جلوی یه امارت پیاده شدیم که درو برام باز کردن و من پیاده شدم رفتیم داخل که من همه جارو نگاه کردم که اون پسره گف
تهیونگ:اینجا امارت منه سعی نکن فرار کنی چون غیر ممکنه و اینکه من بهت اسیبی نمیزنم البته اگه پدرت رو مخم نره
ا/ت:اون عوضی پدرم نیست ناپدریمه بعدشم چرا خودشو نیاوردین من حتی ذره ای واسه اون مهم نیستم محاله که پولتونو بده
تهیونگ:اخه نمیشه.... من باید یکیو میاوردم که ارزشش بالاتر از چهارصد هزار تای من باشه مثلا اون پیر مرد خرفت به چه درد من میخوره به اجوما میگم اتاقتو بهت نشون بده
ا/ت:.....
تهیونگ:اجوماااا
اجوما:بله رئیس
تهیونگ:اتاق ا/ت رو بهش نشون بدید و یه دست لباس راحتی براش ببرین
اجوما:چشم رئیس.... بفرمایید از این طرف
رفتم دنبالش که در یه اتاق رو باز کرد و منو به داخل هدایت کرد بعد رفت و درم بست
منم داشتم اطرافو نگا میکردم واقعا قشنگ بود
۹.۴k
۲۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.