وقتی تو ماشین...p1
#سناریو #استری_کیدز #جونگین #هیونجین #فلیکس #هان #لینو #بنگچان #چانگبین #سونگمین
- خب دیگه دیر وقته. میتونین برین،بقیه کارا باشه برای فردا؛خسته نباشین.
همگی تعظیمی به رئیستون کردین و مشغول جمع کردن وسایلتون شدین.
~ ات تو تنها میری؟
× نمیدونم ولی فکر کنم هیون میاد دنبالم
~ میتونین منم برسونین؟یکم دیر وقته میترسم تنها برم.
× آره حتما...
از پله های شرکت پایین رفتی، میتونستی ماشین مشکیش رو از دور تشخیص بدی. لبخندی زدی، به دوستت اشاره کردی که همراهت بیاد و به سمت ماشین قدم برداشتی. به ماشین که نزدیک شدی پیاده شد و به سمتت اومد.
÷ سلام عشقم
بوسه ای به دستات زد که خجالت کشیدی و با چشمات بهش اشاره کردی که دوستت اینجاست.
با دیدن دوستت لبخندی زد، به نشانه احترام کمی خم شد و آهسته سلام کرد.
به خاطر اینکه به دوستت احساس بدی دست نده بهش اجازه ندادی که درو برات باز کنه و خودت درو باز کردی و سوار شدی. بعد از اینکه دوستت هم روی صندلی های عقبی نشست هیونجین از توی آینه به دوستت نگاهی انداخت.
÷ شما کجا میرین خانومِ...
~ جانگ... جانگ لیا هستم
÷ اوه خوشبختم، خب خونتون کجاست؟
~ خیابونِ *یه اسم*
سری تکون داد و شروع به حرکت کرد. بعد از مدتی سکوت عذاب آوری که بینتون بود بلاخره دوستت سکوت رو شکست.
~ من خیلی معذرت میخوام، فکر کنم برنامه های امشبتون رو به کلی بهم ریختم
هیونجین که حسابی بابت ترافیک و مسیر طولانی ای که به خاطر دوستت داشتین عصبی بود نفسی کشید و خواست حرفی بزنه که اجازه ندادی.
÷ آره خب راستش...
×نه نه اصلا*چشم غره رفتن به هیونجین* ما میخواستیم بریم خونه استراحت کنیم و خب الان فرصت پیدا کردیم که کمی هم شهر رو ببینیم مگه نه؟
÷ آره درسته...
÷آخه امشب چه وقت اومدن بود دخترِ نچسب عوضی شلغم*تو دلش*
بعد از حدود نیم ساعت طی کردن یه مسیر طاقت فرسا دوستت رو به خونش رسوندین. لیا بعد از اینکه کلی تشکر و عذر خواهی کرد از ماشین پیاده شد و این دقیقا چیزی بود که دوست پسرت منتظرش بود. همینطور که با لبخند به لیا که در حال رفتن بود نگاه میکردی شیشه ماشین بالا رفت و با سرعت زیادی شروع به حرکت کردین که متعجب شدی.
- خب دیگه دیر وقته. میتونین برین،بقیه کارا باشه برای فردا؛خسته نباشین.
همگی تعظیمی به رئیستون کردین و مشغول جمع کردن وسایلتون شدین.
~ ات تو تنها میری؟
× نمیدونم ولی فکر کنم هیون میاد دنبالم
~ میتونین منم برسونین؟یکم دیر وقته میترسم تنها برم.
× آره حتما...
از پله های شرکت پایین رفتی، میتونستی ماشین مشکیش رو از دور تشخیص بدی. لبخندی زدی، به دوستت اشاره کردی که همراهت بیاد و به سمت ماشین قدم برداشتی. به ماشین که نزدیک شدی پیاده شد و به سمتت اومد.
÷ سلام عشقم
بوسه ای به دستات زد که خجالت کشیدی و با چشمات بهش اشاره کردی که دوستت اینجاست.
با دیدن دوستت لبخندی زد، به نشانه احترام کمی خم شد و آهسته سلام کرد.
به خاطر اینکه به دوستت احساس بدی دست نده بهش اجازه ندادی که درو برات باز کنه و خودت درو باز کردی و سوار شدی. بعد از اینکه دوستت هم روی صندلی های عقبی نشست هیونجین از توی آینه به دوستت نگاهی انداخت.
÷ شما کجا میرین خانومِ...
~ جانگ... جانگ لیا هستم
÷ اوه خوشبختم، خب خونتون کجاست؟
~ خیابونِ *یه اسم*
سری تکون داد و شروع به حرکت کرد. بعد از مدتی سکوت عذاب آوری که بینتون بود بلاخره دوستت سکوت رو شکست.
~ من خیلی معذرت میخوام، فکر کنم برنامه های امشبتون رو به کلی بهم ریختم
هیونجین که حسابی بابت ترافیک و مسیر طولانی ای که به خاطر دوستت داشتین عصبی بود نفسی کشید و خواست حرفی بزنه که اجازه ندادی.
÷ آره خب راستش...
×نه نه اصلا*چشم غره رفتن به هیونجین* ما میخواستیم بریم خونه استراحت کنیم و خب الان فرصت پیدا کردیم که کمی هم شهر رو ببینیم مگه نه؟
÷ آره درسته...
÷آخه امشب چه وقت اومدن بود دخترِ نچسب عوضی شلغم*تو دلش*
بعد از حدود نیم ساعت طی کردن یه مسیر طاقت فرسا دوستت رو به خونش رسوندین. لیا بعد از اینکه کلی تشکر و عذر خواهی کرد از ماشین پیاده شد و این دقیقا چیزی بود که دوست پسرت منتظرش بود. همینطور که با لبخند به لیا که در حال رفتن بود نگاه میکردی شیشه ماشین بالا رفت و با سرعت زیادی شروع به حرکت کردین که متعجب شدی.
۲۱.۲k
۰۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.