رمان(عشق)پارت۸۳
سوسن(با عصبانیت و گریه): یعنی چی تو چطور میتونی انقدر بد باشی عوضیییی😡😡😡😡😭😭😭😭😭. عمر:میگم نمیخوامت اجباره؟خدافظ😓😓😓😓😓. سوسن:برو اما یادت باشه هیچوقت....... هیچوقت نمیبخشمت 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭. (و بعد با مشت به سینه ی عمر کوبید و با گریه گفت)خیلی بدی خدا ازت نگذره من عاشقت بودم عوضی من عاشقت بودم😡😡😡😡😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭. «۳ روز بعد». سوسن:من دیگه نمیتونم زندگی کنم این کار بهترین کاره😭😭😱😱😱😱😱😱😭😭😭😭😭😭😭😭(و بعد کشو رو باز کردم و اسلحمو برداشتم و رفتم بیرون و سوار ماشینم شدم و رفتم سمت جنگلی که با عمر خاطره داشتم). «آنکارا.....جنگل». سوسن(به شکمش دست میزنه):دیگه اینجا آخر خطه برامون مامانی😭😭😭😭😭😭😭😭😭ای کاش اینجوری نمیشد منو ببخش که میخوام اینکارو کنم😭😭😭😭😭😭😭😭😭.(دست خودم نبود یاد خاطرم با عمر افتادم اولین باری که تو دبیرستان دیدمش تا الان رو مرور کردم و رسیدم به قشنگترین خاطرمون که تا یادش افتادم دیگه اشکام دست خودم نبود😭😭😭😭). «۵ سال قبل جنگل».........
۳.۲k
۰۶ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.