p²⁵🪅🫀
جین « بعد از جدا شدن از ا.ت تبدیل شدم و هر مانعی سر راهمون بود نابود میکردیم... قدرت جنگیدن سپاه ما بیشتر بود اما پدرم با حیله تک تک افراد رو به کشتن میداد... از خونریزی و جنگ متنفر بودم و دوست داشتم هر چی زودتر این مبارزه تموم بشه اما ظاهرا کاراما باهام لج کرده بود و مدام با ابراز های مختلف این جنگ رو طولانی تر میکرد
راوی « عصر شده بود و خبری از جین و سپاهش نبود! مدتی میشد که ا.ت بیدار شده بود و از پنجره به بیرون نگاه میکرد... گه گاهی زخمی ها رو میوردن و باز دوباره برمیگشتن ... با شنیدن صدای پایی که از پله های منتهی به اتاق بالا میومد ا.ت ترسیده کیف اسلحه اش رو برداشت و توی اتاق مخفی پناه گرفت... جین بهش گفته بود تا حد امکان خودشو نشون نده و درگیر نشه... در با صدای مهیبی باز شد و مردی با چهره ای ترسناک و پوستی سبز وارد اتاق شد... کرکس پیری روی شونه اش بود و با چشمای قرمزش به اطراف نگاه میکرد...ا.ت با دستش جلوی دهنش رو گرفته بود تا صدایی ازش در نیاد... مرد سبز لبخند کثیفی زد و گفت
مرد « پرنسس ماه.... ماه کوچولو ... بیا بیرون باید بریم جایی..
راوی « بعد خنده ای شیطانی کرد و با تفنگ توی دستش اتاق رو به رگبار بست... ا.ت از ترس بیصدا اشک میریخت... میترسید بره طبقه پایین و زخمی ها رو بکشه برای همین با دستای لرزون آروم و بی صدا زیپ ساک اسلحه اش رو باز کرد... با خودش گفت
ا.ت « مطمئنم کشتن تو فواید زیادی برای سپاه جین داره... اره ترسیدم اما جین برام ارزشمند تر از این حرفهاست... بهت نشون میدم ماه کوچولو کیه و چه قدرتی داره
راوی « اسلحه اش رو روی هم سوار کرد! مونده بود اول کرکس رو بزنه یا مرد! بعد از کمی فکر کردن به این نتیجه رسید که مرده مقدم تره! دوربین اسلحه رو تنظیم کرد و نشونه گرفت... اما همین که اومد شلیک کنه کرکس مزاحم متوجه شد و بهش حمله کرد از ترس ماشه رو فشار داد و بعد چشماشو بست! صدای شلیک گلوله توی کل اتاق پیچید و کرکس خونین روی زمین اوفتاد! مرد سبز مات و مبهوت به کرکس و بعد به ا.ت که چشماش دوباره آبی شده بود زل زد! برق توی چشمای ا.ت اونو ترسونده بود... اسلحه اش رو به طرف ا.ت نشونه رفت و بعد نعره کشید
مرد « تو نحسییی.... تو موجود افسانه ای رو کشتییییییی.. میکشمت عوضیییییی
ا.ت « مسخ شده به مرد سبز و اسلحه توی دستش خیره شده بودم... نمیتونستم تکون بخورم و علتش ترسی بود که وجودم رو فرا گرفته بود! از بچگی همین بود. همیشه وقتی میترسیدم لال میشدم و عین مجسمه رفتار میکردم.. چشمام رو بستم و گردنبندی که جین بهم داده بود توی دستم فشرودم... با شنیدن صدای شلیک منتظر بودم درد تمام وجودم رو فرا بگیره اما هیچی حس نکردم! چشمام رو با ترس باز کردم و دیدم مرد سبز غرق در خون روی زمین اوفتاده...
راوی « عصر شده بود و خبری از جین و سپاهش نبود! مدتی میشد که ا.ت بیدار شده بود و از پنجره به بیرون نگاه میکرد... گه گاهی زخمی ها رو میوردن و باز دوباره برمیگشتن ... با شنیدن صدای پایی که از پله های منتهی به اتاق بالا میومد ا.ت ترسیده کیف اسلحه اش رو برداشت و توی اتاق مخفی پناه گرفت... جین بهش گفته بود تا حد امکان خودشو نشون نده و درگیر نشه... در با صدای مهیبی باز شد و مردی با چهره ای ترسناک و پوستی سبز وارد اتاق شد... کرکس پیری روی شونه اش بود و با چشمای قرمزش به اطراف نگاه میکرد...ا.ت با دستش جلوی دهنش رو گرفته بود تا صدایی ازش در نیاد... مرد سبز لبخند کثیفی زد و گفت
مرد « پرنسس ماه.... ماه کوچولو ... بیا بیرون باید بریم جایی..
راوی « بعد خنده ای شیطانی کرد و با تفنگ توی دستش اتاق رو به رگبار بست... ا.ت از ترس بیصدا اشک میریخت... میترسید بره طبقه پایین و زخمی ها رو بکشه برای همین با دستای لرزون آروم و بی صدا زیپ ساک اسلحه اش رو باز کرد... با خودش گفت
ا.ت « مطمئنم کشتن تو فواید زیادی برای سپاه جین داره... اره ترسیدم اما جین برام ارزشمند تر از این حرفهاست... بهت نشون میدم ماه کوچولو کیه و چه قدرتی داره
راوی « اسلحه اش رو روی هم سوار کرد! مونده بود اول کرکس رو بزنه یا مرد! بعد از کمی فکر کردن به این نتیجه رسید که مرده مقدم تره! دوربین اسلحه رو تنظیم کرد و نشونه گرفت... اما همین که اومد شلیک کنه کرکس مزاحم متوجه شد و بهش حمله کرد از ترس ماشه رو فشار داد و بعد چشماشو بست! صدای شلیک گلوله توی کل اتاق پیچید و کرکس خونین روی زمین اوفتاد! مرد سبز مات و مبهوت به کرکس و بعد به ا.ت که چشماش دوباره آبی شده بود زل زد! برق توی چشمای ا.ت اونو ترسونده بود... اسلحه اش رو به طرف ا.ت نشونه رفت و بعد نعره کشید
مرد « تو نحسییی.... تو موجود افسانه ای رو کشتییییییی.. میکشمت عوضیییییی
ا.ت « مسخ شده به مرد سبز و اسلحه توی دستش خیره شده بودم... نمیتونستم تکون بخورم و علتش ترسی بود که وجودم رو فرا گرفته بود! از بچگی همین بود. همیشه وقتی میترسیدم لال میشدم و عین مجسمه رفتار میکردم.. چشمام رو بستم و گردنبندی که جین بهم داده بود توی دستم فشرودم... با شنیدن صدای شلیک منتظر بودم درد تمام وجودم رو فرا بگیره اما هیچی حس نکردم! چشمام رو با ترس باز کردم و دیدم مرد سبز غرق در خون روی زمین اوفتاده...
۵۵.۷k
۲۲ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.