بی رحم تر از همه/پارت ۱۸۰
اسلایدها: جیمین، هانا
از زبان هانا:
وقتی دستم پیش هایون رو شد، فهمیدم که دیگه باید کوتاه بیام و همه چیو بهش بگم... هایون کسی نیست که بیشتر از این بتونم فریبش بدم... گفتم: باشه اونی...آروم باش...بهت میگم
هایون: بگو
هانا: جونگکوک به من گفت که باید کاری کنیم تو از اون خونه روستایی برگردی
هایون: چی؟ برای چی آخه؟... تو چرا بهم نگفتی؟
هانا: منم نمیدونم فقط وقتی جونگکوک گفت جونت در خطره دیگه به هیچی فک نکردم و انجامش دادم... اون گفت فقط منم که میتونم تورو برگردونم...
هایون دستی تو موهاش کشید و به حالت عصبی گفت: هانا تو چیکار کردیییی...چیکار کردییییییی... پس حتما قرار بوده کار خطرناکی بکنن که منو دور کردن... مطمئنم همش نقشه تهیونگ بوده....
از زبان هایون:
سریع دویدم گوشیمو برداشتم به تهیونگ زنگ زدم... بعد از چن تا بوق جواب داد... قبل اینکه حرف بزنه گفتم: آیگو... تهیونگا... خوب شد جواب دادی ترسیدم...که با صدای پوزخندی جا خوردم...
- سروان نامم... تهیونگ حالش خوبه پیش منه
هایون: تو...توی لعنتییی... تهیونگ کجاس...
سروان نام: تند نرو همکار سابق... اگه میخوای ببینیش بیا اداره پلیس...
گوشیو قطع کردم و بدون اینکه چیزی به هانا بگم زدم بیرون....
از زبان هانا:
هرچی به هایون گفتم کجا میری گوش نکرد... از خونه بیرون رفت... به جونگکوک زنگ زدم و گفتم: جونگکوک... هایون همه چیو فهمید و از خونه زد بیرون
جونگکوک: بلاخره نتونستی دو روز مراقب باشی متوجه نشه
هانا: اگه من خواهرمو میشناسم که میدونم تا همینجاشم زیادی تونستیم فریبش بدیم
جونگکوک: اوففف... باشه میرم دنبالش...
از زبان جیمین:
منو ات رسیدیم بیمارستان... ات رفت پیش دکتر هان... منم دنبالش میدویدم...وقتی پیداش کرد... هراسون پرسید: همسرم کجاس؟ چش شده؟
دکتر هان: ببینید دکتر چانگ... یه حادثه براشون پیش اومده... شما آروم باشید... استرس براتون خوب نیست باردارید... همه ی همکارا بالا سرشون هستن... دارن عملشون میکنن
ات: چرا دارین دیوونم میکنین؟... بگین چه بلایی سرش اومده؟
دکتر هان: چاقو خورده... مستقیم تو خود کلیش فرو نرفته و این تنها شانسیه که آورده
ات: میخوام ببینمش...
ات منتظر جواب دکتر هان نموند و رفت سمت اتاق جراحی.... ما دنبالش رفتیم... کسی اجازه وارد شدن به اون سالن رو نداشت... اما ات چون دکتر اینجا بود و حالشم مساعد نبود رفت داخل... دکتر هان سعی کرد جلوشو بگیره اما نتونست... رفت داخل و از پشت شیشه چشم دوخت به شوگا... چن نفر بالا سرش بودن و داشتن عملش میکردن... ات دستاشو گذاشت رو شیشه در... سکوت کرد... از بس دنبال ات دویده بودم از نفس افتاده بودم...پشت سرش ایستادم دستمو گذاشتم رو شونش... گفتم: ات... از اینجا بیا کنار... نترس درست میشه...
ولی جوابی نشنیدم!
دکتر هان منو کنار زد و ات رو صدا زد... ات یه دفعه سرشو انداخت پایین... دکتر هان دستشو گرفت زیر بغل ات... ات افتاد تو بغل دکتر هان...از هوش رفت...
دکتر هان بهم گفت: خواهش میکنم پرستارا رو خبر کنییییییدد!!!!....
از زبان هانا:
وقتی دستم پیش هایون رو شد، فهمیدم که دیگه باید کوتاه بیام و همه چیو بهش بگم... هایون کسی نیست که بیشتر از این بتونم فریبش بدم... گفتم: باشه اونی...آروم باش...بهت میگم
هایون: بگو
هانا: جونگکوک به من گفت که باید کاری کنیم تو از اون خونه روستایی برگردی
هایون: چی؟ برای چی آخه؟... تو چرا بهم نگفتی؟
هانا: منم نمیدونم فقط وقتی جونگکوک گفت جونت در خطره دیگه به هیچی فک نکردم و انجامش دادم... اون گفت فقط منم که میتونم تورو برگردونم...
هایون دستی تو موهاش کشید و به حالت عصبی گفت: هانا تو چیکار کردیییی...چیکار کردییییییی... پس حتما قرار بوده کار خطرناکی بکنن که منو دور کردن... مطمئنم همش نقشه تهیونگ بوده....
از زبان هایون:
سریع دویدم گوشیمو برداشتم به تهیونگ زنگ زدم... بعد از چن تا بوق جواب داد... قبل اینکه حرف بزنه گفتم: آیگو... تهیونگا... خوب شد جواب دادی ترسیدم...که با صدای پوزخندی جا خوردم...
- سروان نامم... تهیونگ حالش خوبه پیش منه
هایون: تو...توی لعنتییی... تهیونگ کجاس...
سروان نام: تند نرو همکار سابق... اگه میخوای ببینیش بیا اداره پلیس...
گوشیو قطع کردم و بدون اینکه چیزی به هانا بگم زدم بیرون....
از زبان هانا:
هرچی به هایون گفتم کجا میری گوش نکرد... از خونه بیرون رفت... به جونگکوک زنگ زدم و گفتم: جونگکوک... هایون همه چیو فهمید و از خونه زد بیرون
جونگکوک: بلاخره نتونستی دو روز مراقب باشی متوجه نشه
هانا: اگه من خواهرمو میشناسم که میدونم تا همینجاشم زیادی تونستیم فریبش بدیم
جونگکوک: اوففف... باشه میرم دنبالش...
از زبان جیمین:
منو ات رسیدیم بیمارستان... ات رفت پیش دکتر هان... منم دنبالش میدویدم...وقتی پیداش کرد... هراسون پرسید: همسرم کجاس؟ چش شده؟
دکتر هان: ببینید دکتر چانگ... یه حادثه براشون پیش اومده... شما آروم باشید... استرس براتون خوب نیست باردارید... همه ی همکارا بالا سرشون هستن... دارن عملشون میکنن
ات: چرا دارین دیوونم میکنین؟... بگین چه بلایی سرش اومده؟
دکتر هان: چاقو خورده... مستقیم تو خود کلیش فرو نرفته و این تنها شانسیه که آورده
ات: میخوام ببینمش...
ات منتظر جواب دکتر هان نموند و رفت سمت اتاق جراحی.... ما دنبالش رفتیم... کسی اجازه وارد شدن به اون سالن رو نداشت... اما ات چون دکتر اینجا بود و حالشم مساعد نبود رفت داخل... دکتر هان سعی کرد جلوشو بگیره اما نتونست... رفت داخل و از پشت شیشه چشم دوخت به شوگا... چن نفر بالا سرش بودن و داشتن عملش میکردن... ات دستاشو گذاشت رو شیشه در... سکوت کرد... از بس دنبال ات دویده بودم از نفس افتاده بودم...پشت سرش ایستادم دستمو گذاشتم رو شونش... گفتم: ات... از اینجا بیا کنار... نترس درست میشه...
ولی جوابی نشنیدم!
دکتر هان منو کنار زد و ات رو صدا زد... ات یه دفعه سرشو انداخت پایین... دکتر هان دستشو گرفت زیر بغل ات... ات افتاد تو بغل دکتر هان...از هوش رفت...
دکتر هان بهم گفت: خواهش میکنم پرستارا رو خبر کنییییییدد!!!!....
۲۶.۹k
۰۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.