Part : ۵۵
Part : ۵۵ 《بال های سیاه》
*ملودی صحبت میکنه: گایز یه سری از حرفایه جونگکوک قراره شبیه زندگیه قبلیش باشه و برای ماریا خاطراتشو تداعی کنه...پس هر وقت حرفای کوک داخل پرانتز رفتن یعنی اون حرفش رو هم تویه زندگیه قبلیش به ماریا گفته...گفتم که بهتون توضیح بدم که بهتر داستان رو متوجه شین...دوستتون دارم..فعلا:) *
ماریا با دیدن این حجم از بی حیایی پسر سریع حرفشو با کشیدن"هین" بلندی قطع کرد و خودشو از روی شکم پسر بلند کرد و به سمت دیگه ی تخت رفت و با صورت سرخ از خجالتش، حرفاشو تویه صورت پسر کوبید:
+ تو رسما خوده شیطانی! چطور میتونی انقدر بی حیا باشی!؟ یکم خجالت بکش!
پسر با دیدن خجالت کشیدن دختر و صورت قرمزش خنده ی بلندی کرد:
_ببینم! گربه کوچولویه من الان ازم خجالت کشیده؟
ماریا صورتشو با دستاش پوشوند:
+ نخیرم! محض رضای لوسیفر بزار حداقل یه ماه از آشناییت با من بگذره بعد در مورد اینجور مسائل حرف بزن!
جونگکوک دوباره خندید:
_لازم به ذکره که بگم من شما رو از چند ماه پیش میشناسم و هر شب تویه خوابم حضور داشتید! پس اعتراضی وارد نیست!
ماریا از شدت پر رویی پسر بالشت روی تخت رو به سمتش پرت کرد که صدای خنده های پسر به گوش رسید:
+ منو تو رسما امروز همدیگه رو پیدا کردیم! درسته که من از دیروز تو رو میشناختم ولی تو همین امروز فهمیدی که من دخترِ به اصطلاح "رویاییت" هستم! خب؟ پس یکم آدم باش!
جونگکوک به نشونه ی تسلیم دستاشو بالا آورد و با خنده شروع به حرف زدن کرد:
_خب به هر حال که قراره تهش از این موضوعات حرف بزنیم و خدارو چه دیدی! شاید یه روز عملی انجامش___
متاسفانه حرف پسر با برخورد یه بالشت دیگه تویه صورتش قطع شد و به جاش صدای خنده ی پسر شنیده شد...اون از ماریا یه نقطه ضعف بزرگ داشت و میتونست هر وقت دلش خواست ماریا رو اذیت کنه و بهش بخنده!
پسر درحالی که اشکاشو که حاصل خنده اش بودن رو پاک می کرد صداش رو به گوش ماریا رسوند:
_ وای خدا! خیلی وقت بود اینطوری نخدیده بودم! یادم باشه بیشتر از این موضوعات باهات حرف بزنم و شاید عملش کنم!
جونگکوک بعد از گفتن این حرف بالشتی که ماریا دوباره سمتش پرت کرد رو روی هوا گرفت و خیلی سریع از روی تخت بلند شد تا قبل از اینکه دختر نابودش کنه اتاق رو ترک کنه و به جلسه ی مهمش با پدرش برسه!
پسر قبل از اینکه اتاق رو ترک کنه سمت ماریا که بالشت به دست منتظر حرف بعدی پسر بود تا اونو محکم تویه صورتش بکوبه، برگشت و با لحنی که توش خواهش شنیده میشد شروع به حرف زدن کرد:
_ماریا؟ میشه نری؟ میخوام وقتی برگشتم تویه اتاقم منتظرم باشی...لطفا!
*ملودی صحبت میکنه: گایز یه سری از حرفایه جونگکوک قراره شبیه زندگیه قبلیش باشه و برای ماریا خاطراتشو تداعی کنه...پس هر وقت حرفای کوک داخل پرانتز رفتن یعنی اون حرفش رو هم تویه زندگیه قبلیش به ماریا گفته...گفتم که بهتون توضیح بدم که بهتر داستان رو متوجه شین...دوستتون دارم..فعلا:) *
ماریا با دیدن این حجم از بی حیایی پسر سریع حرفشو با کشیدن"هین" بلندی قطع کرد و خودشو از روی شکم پسر بلند کرد و به سمت دیگه ی تخت رفت و با صورت سرخ از خجالتش، حرفاشو تویه صورت پسر کوبید:
+ تو رسما خوده شیطانی! چطور میتونی انقدر بی حیا باشی!؟ یکم خجالت بکش!
پسر با دیدن خجالت کشیدن دختر و صورت قرمزش خنده ی بلندی کرد:
_ببینم! گربه کوچولویه من الان ازم خجالت کشیده؟
ماریا صورتشو با دستاش پوشوند:
+ نخیرم! محض رضای لوسیفر بزار حداقل یه ماه از آشناییت با من بگذره بعد در مورد اینجور مسائل حرف بزن!
جونگکوک دوباره خندید:
_لازم به ذکره که بگم من شما رو از چند ماه پیش میشناسم و هر شب تویه خوابم حضور داشتید! پس اعتراضی وارد نیست!
ماریا از شدت پر رویی پسر بالشت روی تخت رو به سمتش پرت کرد که صدای خنده های پسر به گوش رسید:
+ منو تو رسما امروز همدیگه رو پیدا کردیم! درسته که من از دیروز تو رو میشناختم ولی تو همین امروز فهمیدی که من دخترِ به اصطلاح "رویاییت" هستم! خب؟ پس یکم آدم باش!
جونگکوک به نشونه ی تسلیم دستاشو بالا آورد و با خنده شروع به حرف زدن کرد:
_خب به هر حال که قراره تهش از این موضوعات حرف بزنیم و خدارو چه دیدی! شاید یه روز عملی انجامش___
متاسفانه حرف پسر با برخورد یه بالشت دیگه تویه صورتش قطع شد و به جاش صدای خنده ی پسر شنیده شد...اون از ماریا یه نقطه ضعف بزرگ داشت و میتونست هر وقت دلش خواست ماریا رو اذیت کنه و بهش بخنده!
پسر درحالی که اشکاشو که حاصل خنده اش بودن رو پاک می کرد صداش رو به گوش ماریا رسوند:
_ وای خدا! خیلی وقت بود اینطوری نخدیده بودم! یادم باشه بیشتر از این موضوعات باهات حرف بزنم و شاید عملش کنم!
جونگکوک بعد از گفتن این حرف بالشتی که ماریا دوباره سمتش پرت کرد رو روی هوا گرفت و خیلی سریع از روی تخت بلند شد تا قبل از اینکه دختر نابودش کنه اتاق رو ترک کنه و به جلسه ی مهمش با پدرش برسه!
پسر قبل از اینکه اتاق رو ترک کنه سمت ماریا که بالشت به دست منتظر حرف بعدی پسر بود تا اونو محکم تویه صورتش بکوبه، برگشت و با لحنی که توش خواهش شنیده میشد شروع به حرف زدن کرد:
_ماریا؟ میشه نری؟ میخوام وقتی برگشتم تویه اتاقم منتظرم باشی...لطفا!
۶.۴k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.