جرعت و حقیقت ... part 31
همشون سر میز جمع بودن و داشتن صبحونه می خوردن که
مادر بزرگ : دو هفته دیگه عروسیه
عمه ی کوک : عروسیه کی ؟
بابای کوک : جونگ کوک و یونا دیگه
کارن : چییییی ... اُهوم ...* لقمه تو گلوش گیر کرد
عمه ی کوک : یعنی چی ؟
مادر بزرگ : یعنی این که می خوان ازدواج کنن حرف نباشه
رو به کوک و یونا
مادربزرگ : شما دو تا عم برید خرید امشب مهمونیه
کوک و یونا : چشم
بعد از صبحونه هر کسی رفت سراغ کاری
یونا و کوکم رفتن آماده شدن و رفتن بیرون خرید بعد که لباس انتخواب کردن و خریدن رفتن دور دور دیگه هوا که داشت رو به تاریکی میرفت به سمت خونه راه افتادن
از اون طرفم عمه ی کوک از صبح تا شب داشت مخ مادربزرگ کوک را میزد که دخترش با کوک ازدواج کنم که نتونست
کوک و یونا وقتی رسیدن مادربزرگ جلوشون سبز شد
مادربزرگ : مگه نگفتم شب مهمونیه الان باید بیاد ؟ * جدی
کوک : ببخشید اما هنوز مهمونا که نیومدن ما زود آماده میشیم
مادربزرگ سری تکون داد و رفت تا به همه چیز رسیدگی کنه و یه مهمونی عالی بر گزار کنه
کوک و یونا هم که آماده شده دیگه کم کم مهمونا اومدن وقتی همه ی مهمونا تو سالن جمع شده بودن یونا دست تو دست کوک از پله ها اروم مثل پرنسسا اومد پایین و عمه ی کوک و کارن داشتن فشار می خوردن
اون دو تا هم اروم از پله ها اومدن پایین که مادربزرگش با میکروفن شروع کرد به سخرانی
مامانبزرگ: خب امروز همه ی شمارا اینجا جمع کردم تا خبر مهمیو اعلام کنم نوه ی گلم جونگ کوک که وارث شرکت ما هم هست قراره با دختر ...
عمه ی کوک : من ازدواج کنه * داد که همه بشنون
همه خواستن دست بزنن که مادربزرگ گفت
مادربزرگ : دختر قشنگم گوه نخور ... خب ادامه ی حرفم قراره با دختر بزرگ ترین سهام دارمون ازدواج کنه یعنی دختر لی جانگ هو ... لی یونا * لبخند
همه دست زدن و اون مهمونی شروع ازدواج اونا بود شب بعد از رفتن همه ی مهمونا همه رفتن بخوابن و مثل همیشه کوک و یونا در آغوش گرم هم به خواب رفتن
بعد از یک هفته قرار بود برن برای خرید لباس و لوازم مورد نیاز برای عروسی
...
لایک : ۱۷
کامنت : ۱۶
مادر بزرگ : دو هفته دیگه عروسیه
عمه ی کوک : عروسیه کی ؟
بابای کوک : جونگ کوک و یونا دیگه
کارن : چییییی ... اُهوم ...* لقمه تو گلوش گیر کرد
عمه ی کوک : یعنی چی ؟
مادر بزرگ : یعنی این که می خوان ازدواج کنن حرف نباشه
رو به کوک و یونا
مادربزرگ : شما دو تا عم برید خرید امشب مهمونیه
کوک و یونا : چشم
بعد از صبحونه هر کسی رفت سراغ کاری
یونا و کوکم رفتن آماده شدن و رفتن بیرون خرید بعد که لباس انتخواب کردن و خریدن رفتن دور دور دیگه هوا که داشت رو به تاریکی میرفت به سمت خونه راه افتادن
از اون طرفم عمه ی کوک از صبح تا شب داشت مخ مادربزرگ کوک را میزد که دخترش با کوک ازدواج کنم که نتونست
کوک و یونا وقتی رسیدن مادربزرگ جلوشون سبز شد
مادربزرگ : مگه نگفتم شب مهمونیه الان باید بیاد ؟ * جدی
کوک : ببخشید اما هنوز مهمونا که نیومدن ما زود آماده میشیم
مادربزرگ سری تکون داد و رفت تا به همه چیز رسیدگی کنه و یه مهمونی عالی بر گزار کنه
کوک و یونا هم که آماده شده دیگه کم کم مهمونا اومدن وقتی همه ی مهمونا تو سالن جمع شده بودن یونا دست تو دست کوک از پله ها اروم مثل پرنسسا اومد پایین و عمه ی کوک و کارن داشتن فشار می خوردن
اون دو تا هم اروم از پله ها اومدن پایین که مادربزرگش با میکروفن شروع کرد به سخرانی
مامانبزرگ: خب امروز همه ی شمارا اینجا جمع کردم تا خبر مهمیو اعلام کنم نوه ی گلم جونگ کوک که وارث شرکت ما هم هست قراره با دختر ...
عمه ی کوک : من ازدواج کنه * داد که همه بشنون
همه خواستن دست بزنن که مادربزرگ گفت
مادربزرگ : دختر قشنگم گوه نخور ... خب ادامه ی حرفم قراره با دختر بزرگ ترین سهام دارمون ازدواج کنه یعنی دختر لی جانگ هو ... لی یونا * لبخند
همه دست زدن و اون مهمونی شروع ازدواج اونا بود شب بعد از رفتن همه ی مهمونا همه رفتن بخوابن و مثل همیشه کوک و یونا در آغوش گرم هم به خواب رفتن
بعد از یک هفته قرار بود برن برای خرید لباس و لوازم مورد نیاز برای عروسی
...
لایک : ۱۷
کامنت : ۱۶
۱۱.۰k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.