ان من دیگر p12
"کابوس نیمه شب"
سوم شخص.
لحظه ای نگاه گریان دخترک از ذهنش بیرون نمیرفت.تا حال هیچ وقت احساس هیولا بودن به او دست نداده بود.
«شما از احساساتتون میترسید»
« اونا رو توی کشوی قدیمیتون غایم میکنید»
«از افکارتون فرار میکنید.»
نگاهی به کشوی قدیمی انداخت. بازش کرد و عکس را درآورد.معشوقه چشم زمردیش داشت برایش بوسه های عاشقانه میفرستاد.
خواست برود تا از لوسی عذر خواهی کند. عذر خواهی؟اصلا بلد بود؟ بله بلد بود. هر وقت که ناز ماتیلدا را میکشید باید ازش عذر خواهی میکرد. او همیشه میگفت:ببخشید که اینقدر زیبایی که نمیتونم ازت چشم بردارم و به کارهام برسم.
دوباره خاطراتش به او حمله کردند.خواست سمت قدح اندیشه برود اما منصرف شد.متاسفانه حق با لوسی بود.او از گذشته اش واهمه داشت . سعی کرد تا هنگام شام کمی ارام بگیرد و استراحت کند.
عقربه های جادویی وقت شام را نشان میدادند. سوروس با کرختی دست از چرت زدن برداشت و به سمت سرسرا رفت.اول فکر کرد که اخرین نفر است اما بادیدن جای خالی لوپین و بلک و لوسی فهمید که حتما باهم خلوت کرده اند. بی تفاوت گذشت و کنار دامبلدور نشست .
دامبلدور-همه چیز مرتبه سوروس؟
اسنیپ-بله.
مک گونگال به محض دیدن اسنیپ خواست راجب موضوعی صحبت کند اما ناگهان سیریوس سراسیمه وارد سرسرا شد. اول همه اساتید را از نظر گذراند و به جای خالی لوسی خیره شد.
دامبلدور-اتفاقی افتاده سیریوس؟ چرا اینقدر اشفته ای؟
سیریوس نفسی تازه کرد و گفت :لوسی نیست.چند ساعت پیش خواستم برم دیدنش اما تو اتاقش نبود .گفتم حتما رفته جایی زود برمیگرده ولی برنگشت.همه جارو دنبالش گشتم.کتابخونه،اتاقش .سالنها . کلاسها ،راهرو ها ولی انگار غیب شده.حتی به شیون اوارگان هم نرفته بود.
همین چند جمله کافی بود تا سوروس احساس ضعف عجیبی کند. انگار همه اعضای بدنش درحال سقوط اند. تحمل احساس گناه جدیدی را نداشت .اگر از او ترسیده باش و فرار کرده باشد چه؟ خبر داره دنیای جادویی خارج از هاگوارتز چقدر خطرناکه ؟یعنی الان کجاست ؟
ظاهرا دامبلدور و بقیه هم شوکه شده بودند. هرکدام به سمتی رفتند تا ردی از دخترک پیدا کنند. سوروس به سمت در خروجی سرسرا قدم برداشت که سیریوس سد راهش شد.
سیریوس-اخرین بار لوسی پیش شما بود.درسته پروفسور؟
سوروس نگاه یخ زده اش را به سیریوس انداخت.رگه های ابی، بین نگاه خاکستریش به شدت خود نمایی میکرد و حالت چهره اش را کمی ترسناک جلوه میداد.
اسنیپ-بله تا بعدازظهر پیش من بود؛اما بعد رفت .
سوروس منتظر جوابی از سوی سیریوس نماند و به راه خود ادامه داد.
سیریوس میدانست هر اتفاقی افتاده به اسنیپ مربوط میشه . او خیلی از لوسی خوشش نمی آمد.اما ایا حقیقت داشت؟او هم به اندازه بقیه نگران بود . چهره اش کمی رنگ پریده تر از قبل شده بود. سیریوش نتوانست سوال های بیشتری بپرسد هرچند با اخلاق او مشکل داشت اما همیشه به او احترام میگذاشت . سوروس بارها جان پسر خوانده اش را نجات داده بود و به او مدیون بود.
وقتی دید لوسی در سرسرا هم نیست به سمت دریاچه رفت تا ریموس را پیدا کند.
سوروس ارام در راهرو ها قدم میزد و از تابلو ها چیزی میپرسید .در این میان بدعنق مدام او را ازار میداد و توان را از گرفته بود.خواست طلسمی روی ان روح مزاحم پیاده کند که دامبلدور دستش را روی شانه اون گذاشت.
دامبلدور-میدونی که در هر شرایطی میتونی بهم اعتماد کنی .با من حرف بزن سوروس .بزار حلش کنیم.
سوروس که میدانست پنهان کاری از دامبلدور راحت نیست و عاقبت خوشی ندارد همه ماجرا را برای او بازگو کرد مگر انجا که چشمان لوسی قدرت تکلم و تفکر را از او میگیرد.
.
.
.
خدایی چجوری میخونید و ذوق نمیکنید ؟ :///
یه کامنتی لایکی چیزی. حمایت نکنید دیگه پارت نمیدماااااا
سوم شخص.
لحظه ای نگاه گریان دخترک از ذهنش بیرون نمیرفت.تا حال هیچ وقت احساس هیولا بودن به او دست نداده بود.
«شما از احساساتتون میترسید»
« اونا رو توی کشوی قدیمیتون غایم میکنید»
«از افکارتون فرار میکنید.»
نگاهی به کشوی قدیمی انداخت. بازش کرد و عکس را درآورد.معشوقه چشم زمردیش داشت برایش بوسه های عاشقانه میفرستاد.
خواست برود تا از لوسی عذر خواهی کند. عذر خواهی؟اصلا بلد بود؟ بله بلد بود. هر وقت که ناز ماتیلدا را میکشید باید ازش عذر خواهی میکرد. او همیشه میگفت:ببخشید که اینقدر زیبایی که نمیتونم ازت چشم بردارم و به کارهام برسم.
دوباره خاطراتش به او حمله کردند.خواست سمت قدح اندیشه برود اما منصرف شد.متاسفانه حق با لوسی بود.او از گذشته اش واهمه داشت . سعی کرد تا هنگام شام کمی ارام بگیرد و استراحت کند.
عقربه های جادویی وقت شام را نشان میدادند. سوروس با کرختی دست از چرت زدن برداشت و به سمت سرسرا رفت.اول فکر کرد که اخرین نفر است اما بادیدن جای خالی لوپین و بلک و لوسی فهمید که حتما باهم خلوت کرده اند. بی تفاوت گذشت و کنار دامبلدور نشست .
دامبلدور-همه چیز مرتبه سوروس؟
اسنیپ-بله.
مک گونگال به محض دیدن اسنیپ خواست راجب موضوعی صحبت کند اما ناگهان سیریوس سراسیمه وارد سرسرا شد. اول همه اساتید را از نظر گذراند و به جای خالی لوسی خیره شد.
دامبلدور-اتفاقی افتاده سیریوس؟ چرا اینقدر اشفته ای؟
سیریوس نفسی تازه کرد و گفت :لوسی نیست.چند ساعت پیش خواستم برم دیدنش اما تو اتاقش نبود .گفتم حتما رفته جایی زود برمیگرده ولی برنگشت.همه جارو دنبالش گشتم.کتابخونه،اتاقش .سالنها . کلاسها ،راهرو ها ولی انگار غیب شده.حتی به شیون اوارگان هم نرفته بود.
همین چند جمله کافی بود تا سوروس احساس ضعف عجیبی کند. انگار همه اعضای بدنش درحال سقوط اند. تحمل احساس گناه جدیدی را نداشت .اگر از او ترسیده باش و فرار کرده باشد چه؟ خبر داره دنیای جادویی خارج از هاگوارتز چقدر خطرناکه ؟یعنی الان کجاست ؟
ظاهرا دامبلدور و بقیه هم شوکه شده بودند. هرکدام به سمتی رفتند تا ردی از دخترک پیدا کنند. سوروس به سمت در خروجی سرسرا قدم برداشت که سیریوس سد راهش شد.
سیریوس-اخرین بار لوسی پیش شما بود.درسته پروفسور؟
سوروس نگاه یخ زده اش را به سیریوس انداخت.رگه های ابی، بین نگاه خاکستریش به شدت خود نمایی میکرد و حالت چهره اش را کمی ترسناک جلوه میداد.
اسنیپ-بله تا بعدازظهر پیش من بود؛اما بعد رفت .
سوروس منتظر جوابی از سوی سیریوس نماند و به راه خود ادامه داد.
سیریوس میدانست هر اتفاقی افتاده به اسنیپ مربوط میشه . او خیلی از لوسی خوشش نمی آمد.اما ایا حقیقت داشت؟او هم به اندازه بقیه نگران بود . چهره اش کمی رنگ پریده تر از قبل شده بود. سیریوش نتوانست سوال های بیشتری بپرسد هرچند با اخلاق او مشکل داشت اما همیشه به او احترام میگذاشت . سوروس بارها جان پسر خوانده اش را نجات داده بود و به او مدیون بود.
وقتی دید لوسی در سرسرا هم نیست به سمت دریاچه رفت تا ریموس را پیدا کند.
سوروس ارام در راهرو ها قدم میزد و از تابلو ها چیزی میپرسید .در این میان بدعنق مدام او را ازار میداد و توان را از گرفته بود.خواست طلسمی روی ان روح مزاحم پیاده کند که دامبلدور دستش را روی شانه اون گذاشت.
دامبلدور-میدونی که در هر شرایطی میتونی بهم اعتماد کنی .با من حرف بزن سوروس .بزار حلش کنیم.
سوروس که میدانست پنهان کاری از دامبلدور راحت نیست و عاقبت خوشی ندارد همه ماجرا را برای او بازگو کرد مگر انجا که چشمان لوسی قدرت تکلم و تفکر را از او میگیرد.
.
.
.
خدایی چجوری میخونید و ذوق نمیکنید ؟ :///
یه کامنتی لایکی چیزی. حمایت نکنید دیگه پارت نمیدماااااا
۴.۷k
۱۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.