حسرت - پارت ۴
او هرگز ل.ب پاره شده لورا را نمیدید ، چشمان قرمزش رو نمیدید ، پوست آغ.شته به د.رد را نمیدید. تنها لورایی رو میبینید که خود برایش تعریف کرده بود.پسرکی که همیشه لبخ.ند میزد و اینجا بود و خواهد بود تا به او کمک کند.
تهیونگ روی صندلی نشسته و آهنگی را زمزمه میکرد. انگشتانش روی نقاط پنجره شیشه ای میچرخید. او هنوز بوی خاک بارون رو با تموم وجودش حس کند. او چگونه میتونست تمام زندگی اش رو در آرزوی نگذراند؟ ، او میخواست غروب خورشید ، نهنگ های تنهارا که در دریا آواز میخوانند رو ببیند
از نظر تهیونگ ، لورا خوشبخت ترینم آدم دنیا بود چون میدید ، اما نمیدید تهیونگ چطوری در خلوت خود زجر میکشد. او هر روز صبح تا ضربان ساعت که به او خبر میدهد ساعت هشت عصر رسیده است و دخترک با صدای شیرینش خبر دهد برگشته و شیرینی آورده است ، آن موقع از زجر دست و پا میزند.
ناگهان صدای سکوت زیبای خانه با ساعت شکسته میشود ، تهیونگ میدانست وقت رفتن لورا است. تهیونگ سعی کرد چشمان پر از غم رو پنهان کند و لورا سعی کرد با دست مشت شده است ساعت رو نشکند.
بعد از یه دقیقه ، لورا بلند شد و ژاکت بافتنی صورتی اش رو پوشید . تهیونگ میدانست وقت رفتن لورا است.......
-ادامه؟
تهیونگ روی صندلی نشسته و آهنگی را زمزمه میکرد. انگشتانش روی نقاط پنجره شیشه ای میچرخید. او هنوز بوی خاک بارون رو با تموم وجودش حس کند. او چگونه میتونست تمام زندگی اش رو در آرزوی نگذراند؟ ، او میخواست غروب خورشید ، نهنگ های تنهارا که در دریا آواز میخوانند رو ببیند
از نظر تهیونگ ، لورا خوشبخت ترینم آدم دنیا بود چون میدید ، اما نمیدید تهیونگ چطوری در خلوت خود زجر میکشد. او هر روز صبح تا ضربان ساعت که به او خبر میدهد ساعت هشت عصر رسیده است و دخترک با صدای شیرینش خبر دهد برگشته و شیرینی آورده است ، آن موقع از زجر دست و پا میزند.
ناگهان صدای سکوت زیبای خانه با ساعت شکسته میشود ، تهیونگ میدانست وقت رفتن لورا است. تهیونگ سعی کرد چشمان پر از غم رو پنهان کند و لورا سعی کرد با دست مشت شده است ساعت رو نشکند.
بعد از یه دقیقه ، لورا بلند شد و ژاکت بافتنی صورتی اش رو پوشید . تهیونگ میدانست وقت رفتن لورا است.......
-ادامه؟
۲.۴k
۰۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.