پارت۱۲
پارت۱۲
کاترین: ساعت نه بود رفتم شرکت.........
*
تو شرکت به همه سلام کردم و رفتم تو اتاق کوک...درو باز کزدم...دیدم نشسته رو صندلی و دستش یه سری برگس که با دیدنم سریع مخفیشون کزد....
کوک: عشقم!؟تو چرا اومدی اینجا!؟
کاترین: اومدم عشقمو ببینم دیگه.....
کوک: 😅اها باشه بشین....چی میخوری!!!
کاتربن: نیومدم چیزی بخورم.....اومدم ببرمت یجایی!؟
کوک: یجایی؟؟کجا!؟
کاترین:بیا بریم تا بفهمی
کوک: با..شه.....
کاتربن: رفتم بیرون شزکت خواستم بشینم که......ای وای گوشیمو رو میزت جا گذاشتم......
کوک: بزار برم بیارم
کاترین: نه نمیخواد خودم میارم تو بشین من سریع میام
کوک: باشه........
کاترین: سریع رفتم تو اتاقش...برگه ای که تو دستش دیدم و گذاشت کجا!!!!!اها......بین دوتا پوشه بود......برداشتمش....وقت خوندن نداشتم پس سریع از همشون عکس گرفتم....و اومدم بیرون و رفتم سوار شدم...................
کوک: نگفتی کجا میریما!؟
کاترین: میفهمی..........
کوک: رفتاراش عجیب شده بود.......هیچوقت انقدر به من نمیچسبید.......
بعد نیم ساعت وایساد........اینجا کجاس!؟
کاترین: خب پیداه شو
پیاده شدیم......خب اقای جئون اینجا جایی که من از بچگیم میومدم اینجا.......بچگیه من اینجاس
کوک: ☺اووووو........
کاتربن: بیا.......این درخته تمام رازهای منو میدونه.......همیشه میومدم اینجا زیرش میشستم و بهش تکیه میدادم و تمام حرفام و بلند بلند بهش میگفتم....
کوک: مثلا چیا!!!
کاتربن: خبب.......میخوام یه داشتانیو برات تعریف کنم
کوک: داستان!؟باشه بگو
کاترین: یه روز یه دختر فقیر رو یه شهری زندگی میکرد بعد مدتی با یه پادشاه روبه رو میشه اولشم باهم لجن بعد عاشق هم میشن.....اما بعدا دختره میفهمه که اون پادشاهی که فکرمیکرد خیلی مهربون و صادقه یه پادشاه بدجنش شرور از اب دراومد.......
کوک : ........
کاترین: بعد دختره پادشاه رو نابود میکنه
کوک:😅😅چ داستان جالبی بود
فقط چ ربطی به موضوع الان داشت
کاتربن: همینجوری خواشتم برات تعریفش کنم.......میخوام بگم ادما با ظاهر مهربون نمیتونن قطعا مهربون باشن......بعضیا واسه نفعشون یا هر چیزی که میخوان خیلی از ادمارو به بازی میگیرن ولی خیلیا نمیزارن این اتفاق بیوفته و همچین ادمایی رو نابودشون میکنه....مثل من
کوک: اهوم واقعا اینجور ادما وجود داره.......😑
کاترین: امم چیزه دیگه بریم
کوک: ام نمیدونم هرجور دوست داری..
کاترین: پس بریم.........بیا خودت رانندگی کن حوصله ندارم.....
کوک: اوکی........
کاترین: ساعت نه بود رفتم شرکت.........
*
تو شرکت به همه سلام کردم و رفتم تو اتاق کوک...درو باز کزدم...دیدم نشسته رو صندلی و دستش یه سری برگس که با دیدنم سریع مخفیشون کزد....
کوک: عشقم!؟تو چرا اومدی اینجا!؟
کاترین: اومدم عشقمو ببینم دیگه.....
کوک: 😅اها باشه بشین....چی میخوری!!!
کاتربن: نیومدم چیزی بخورم.....اومدم ببرمت یجایی!؟
کوک: یجایی؟؟کجا!؟
کاترین:بیا بریم تا بفهمی
کوک: با..شه.....
کاتربن: رفتم بیرون شزکت خواستم بشینم که......ای وای گوشیمو رو میزت جا گذاشتم......
کوک: بزار برم بیارم
کاترین: نه نمیخواد خودم میارم تو بشین من سریع میام
کوک: باشه........
کاترین: سریع رفتم تو اتاقش...برگه ای که تو دستش دیدم و گذاشت کجا!!!!!اها......بین دوتا پوشه بود......برداشتمش....وقت خوندن نداشتم پس سریع از همشون عکس گرفتم....و اومدم بیرون و رفتم سوار شدم...................
کوک: نگفتی کجا میریما!؟
کاترین: میفهمی..........
کوک: رفتاراش عجیب شده بود.......هیچوقت انقدر به من نمیچسبید.......
بعد نیم ساعت وایساد........اینجا کجاس!؟
کاترین: خب پیداه شو
پیاده شدیم......خب اقای جئون اینجا جایی که من از بچگیم میومدم اینجا.......بچگیه من اینجاس
کوک: ☺اووووو........
کاتربن: بیا.......این درخته تمام رازهای منو میدونه.......همیشه میومدم اینجا زیرش میشستم و بهش تکیه میدادم و تمام حرفام و بلند بلند بهش میگفتم....
کوک: مثلا چیا!!!
کاتربن: خبب.......میخوام یه داشتانیو برات تعریف کنم
کوک: داستان!؟باشه بگو
کاترین: یه روز یه دختر فقیر رو یه شهری زندگی میکرد بعد مدتی با یه پادشاه روبه رو میشه اولشم باهم لجن بعد عاشق هم میشن.....اما بعدا دختره میفهمه که اون پادشاهی که فکرمیکرد خیلی مهربون و صادقه یه پادشاه بدجنش شرور از اب دراومد.......
کوک : ........
کاترین: بعد دختره پادشاه رو نابود میکنه
کوک:😅😅چ داستان جالبی بود
فقط چ ربطی به موضوع الان داشت
کاتربن: همینجوری خواشتم برات تعریفش کنم.......میخوام بگم ادما با ظاهر مهربون نمیتونن قطعا مهربون باشن......بعضیا واسه نفعشون یا هر چیزی که میخوان خیلی از ادمارو به بازی میگیرن ولی خیلیا نمیزارن این اتفاق بیوفته و همچین ادمایی رو نابودشون میکنه....مثل من
کوک: اهوم واقعا اینجور ادما وجود داره.......😑
کاترین: امم چیزه دیگه بریم
کوک: ام نمیدونم هرجور دوست داری..
کاترین: پس بریم.........بیا خودت رانندگی کن حوصله ندارم.....
کوک: اوکی........
۱۳.۷k
۰۹ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.