پارت ۱
ویو ا.ت
سلام من ا.تم و ۱۷ سالمه امشب تولدمه بابام گفت که آماده بشم برا جشن تولد منم پاشدم رفتم در کمدمو باز کردم یه لباس خیلی خوشگل انتخاب کردم پا شدم مو هامو دو گوشی بستم و یه آرایش خیلی خیلی کم انجام دادم و از اتاقم رفتم بیرون که دیدم بابا مامانم تنها نشستن رو مبل و کیک هم رو میزه من فکر کردم می خوان مثل هر سال همه فامیلو دوستام و دعوت میکنن ولی فقت خودشون نشسته بودن وقیافه مامانم یجوری بود که انگار میخواد گریه کنه و بابام هم قشنگ تابلو بود که داره به زور میخنده نشستم رو میز کیک فوت کردم با هم کلی عکس گرفتیم کلی خوراکی خوشمزه خوردیم منم یکم کیک به مامان بابام دادم همشو خدم تنهایی خوردم دیگه ساعت یک شب بود و من پاشدم که برم یهو بابام گفت
بابا ا.ت . یه دقیقه بشین کارت داریم
م ا.ت . داشت گریه میکرد
ا.ت . اومد نشست روبرو باباش گفت چیشده
ب ا.ت . ا.ت راستش ما چندین سال پیش وقتی که تو (براش همه چیزو تعریف میکنه)
وقتی بابام همه چیزو بهم گفت دنیا رو سرم خراب شد پا شدم دویدم سمت اتاقم و درو قفل کردم و شروع کردم گریه کردن آخه من چه گناهی کردم که این بلا باید سر من بیاد دیدم از پشت در صدای مامانم اومد
م ا.ت . حالت خوبه دخترم
با خودم فکر کردم که مامان بابام هم دارن تک دخترشون رو از دست میدن و از این به بعد تنها میشن پس باید یجوری رفتار کنم که زیاد ناراحت نشن رفتم در اتاق باز کردم یهو مامانم بغلم کرد و بلند بلند گریه میکرد بعد یهو از اونور
سلام من ا.تم و ۱۷ سالمه امشب تولدمه بابام گفت که آماده بشم برا جشن تولد منم پاشدم رفتم در کمدمو باز کردم یه لباس خیلی خوشگل انتخاب کردم پا شدم مو هامو دو گوشی بستم و یه آرایش خیلی خیلی کم انجام دادم و از اتاقم رفتم بیرون که دیدم بابا مامانم تنها نشستن رو مبل و کیک هم رو میزه من فکر کردم می خوان مثل هر سال همه فامیلو دوستام و دعوت میکنن ولی فقت خودشون نشسته بودن وقیافه مامانم یجوری بود که انگار میخواد گریه کنه و بابام هم قشنگ تابلو بود که داره به زور میخنده نشستم رو میز کیک فوت کردم با هم کلی عکس گرفتیم کلی خوراکی خوشمزه خوردیم منم یکم کیک به مامان بابام دادم همشو خدم تنهایی خوردم دیگه ساعت یک شب بود و من پاشدم که برم یهو بابام گفت
بابا ا.ت . یه دقیقه بشین کارت داریم
م ا.ت . داشت گریه میکرد
ا.ت . اومد نشست روبرو باباش گفت چیشده
ب ا.ت . ا.ت راستش ما چندین سال پیش وقتی که تو (براش همه چیزو تعریف میکنه)
وقتی بابام همه چیزو بهم گفت دنیا رو سرم خراب شد پا شدم دویدم سمت اتاقم و درو قفل کردم و شروع کردم گریه کردن آخه من چه گناهی کردم که این بلا باید سر من بیاد دیدم از پشت در صدای مامانم اومد
م ا.ت . حالت خوبه دخترم
با خودم فکر کردم که مامان بابام هم دارن تک دخترشون رو از دست میدن و از این به بعد تنها میشن پس باید یجوری رفتار کنم که زیاد ناراحت نشن رفتم در اتاق باز کردم یهو مامانم بغلم کرد و بلند بلند گریه میکرد بعد یهو از اونور
۵.۹k
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.