قلب سیاه پارت سیزدهم
قسمت سیزدهم
جویس
گوشه ای اتاق نشسته بودم، صفحه گوشی توی دستمو روشن کردم، نفس عمیقی برای حفظ آرامشم کشیدم، تا خواستم برای وصل تماس اسم جیمین رو لمس کنم در اتاقم زده شد، دوست نداشتم کسیو ببینم.
_بیا تو
خیره به در بودم،در باز شد و تهیونگ اومد داخل، با دیدنش اخمام ناخوداگاه تو هم رفت، صفحه گوشیو خاموش کردم و بدون اینکه متوجه بشه گوشی رو داخل جیبم گذاشتم.
_ کاری داشتین جناب کیم.
سرشو انداخت پایین.
تهیونگ: من نمیخواستم اینجور بشه.
پوزخند صدا داری زدم.
_ فکر میکنی با گفتن این حرفا چیزی حل میشه؟
نفسمو فرستادم بیرون و پاهامو تو شکمم کشیدم، صدای قدماشو که داشت بهم نزدیک میشد رو میشنیدم.
تهیونگ: من میدونم علاقه جیمین یه طرفست و شما هیچ علاقه ای بهش ندارین.
اومد نزدیک و کنارم نشست، برگشتم سمتش فاصله صورتامو فقط هفتا انگشت بود، خودمو کمی کنار کشیدم تا فاصلمو باهاش رعایت کنم.
_ خب من بهش علاقه مند شدم ...و خیلیم دوستش دارم ....اصلا به شما چه علاقه منو جیمین نسبت به هم چیه.
داشت با دستاش بازی میکردم، نگاهم به دستاش گره خورد، دستای کشیده و بزرگش واقعا قشنگ بود.
تهیونگ: منم علاقه ای ندارم تا با شما ازدواج کنم.
متعجب پوزخندی زدم.
_ پس اون همه علاقتون به من چی؟
یهو پخی زد زیر خنده، تعجبم از قبل بیشتر شده بود، نمیدونستم اینجا چخبره، سعی داشت تا خندشو پنهمون کنه، اما نمیتونست، تلاشاش همه بیهوده بود.
_ چرا داری میخندی؟
لباشو تو دهنش کشید و چشماشو بست، با کشیدن چندتا نفس عمیق چشماشو باز کرد.
تهیونگ: خب علاقم عام نمیدونم.
اینبار من تک خنده ای کردم.
_ نمیدونی؟
کلافه از جام بلند شدم.
_ برو بیرون میخوام تنها باشم
از روی زمین بلند شد، به سمت در اتاق حرکت کرد، قبل از اینکه بره گفت.
تهیونگ: من مجبورم که باهات همچین کاری کنم.
حرفی که زد برام غیر قابل تجزیه و تحلیل بود، یعنی چی؟ خودمو پرت کردم روی تخت و سعی کردم آروم باشم، چشمامو بستم که طولی نکشید میون اون همه فکر و خیال خوابم برد..... با تکون های شدیدی با وحشت چشمامو باز کردم، با دیدن یکی از خدمه ها وحشت زده گفتم.
_چیشده؟
همینجور که نفس نفس میزد گفت.
+ خانم جوان آقا و خانم دارن میرم سفر کاری اومدم تا خبرتون کنم.
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم ، جوری که بیدارم کرد فکر کردم اتفاقی افتاده
_ باشه میتونی بری.
سرشو تکون داد از اتاق خارج شد، با سر صدایی که از پایین میومد نگاهی به ساعت انداختم یازده بود باوردم نمیشد اینقدر خوابیدم، هنوزم چشمام سنگینی میکرد، خمیازه ی بلندی کشیدم و طبق عادت کش قوسی به بدنم دادم، از تخت اومدم پایین نگاهم به لباسای چروکیده ی توی تنم افتاد، دوباره بی حوصله خمیازه ی دومو گرفتم و با صورت نشسته به سمت کمد حرکت کردم، با خاروندن سرم خمیازه سوم رو کشیدم و کمد رو برای پیدا کردن لباس مناسب زیر رو کردم، با دیدن پیراهن عروسکی آبی رنگ، برداشتمش، بلندی دامنش تا روی زانو هام بود، به سمت حموم حرکت کردم، با برداشتن حوله صورتی رنگم وارد حموم شدم،،، دوش آب سردو باز کردم و رفتم زیرش، با برخورد اب سرد به بدنم یخ زده چشمام گرد شد، کمی لرزید و دستمو به سمت آب گرم بردم و بعد ابو گرم کردم، با گرفتن دوش چند دقیقه، از حموم خارج شدم نشستم پشت میز و درحال سشوار کشیدن موهای خیسم شدم،،،،،،، وقتی کامل آماده شدم یه بوس برای خودم از آینه زدم و از اتاق خارج شدم،،،،، مامان و بابا توی نشیمن روی مبل ها نشسته بودن، خوبه دیر نکردم تا خداحافظیو از دست بدم. بابا با دیدن همراه مامان از جا بلند شد.
سوجون: خب دیگه ما میریم.
با قدمای بلند رفتم خودمو انداختم تو بغل مامانم.
کوک: هنوزم که این اخلاقتو داری خواهر کوچولو.
خودم از بغل مامانم کشیدم بیرون، اینبار رفتم و بابارو بغل کردم.
_ لطفا سالم برگردین دلم براتون تنگ میشه.
بابا بوسه ای روی موهام گذاشت و با خنده گفت.
سوجون: یعنی ازم چیزی نمیخوای!
سرمو به نشونه نه به طرفین تکون دادم.... الان حدود سه ساعت از رفتن مامان و بابا میگذشت، توی حیاط درحال قدم زدن و خوندن کتاب بودم، همینجور که داشتم قدم میزدم حواسم به اطرافم نبود، با خالی شدن زیر پام کتاب از دستم افتاد و با جیغی که کشیدم چشمامو بستم، منتظر شدم تا بیوفتم اما با حلقه شدن دستایی دور کمر چنگ زدن به پیراهن طرف، آروم لای چشمامو باز کردم با دیدن جونگکوک که با پوزخند نگام میکرد شوکه شدم.
کوک: دست پاچلفتی به دوربرتم نگاه میکردی.
از اینکه توی بغل جونگکوک بودم بدنم مثل کوره داغ شده بود. آروم ازش جدا شدم و سرمو انداختم پایین.
کوک: از این به بعد من ارباب اینجام و مامان و بابا هم قراره بعد از سفر کاریشون برن سئول و دیگه هم قرار نیست به اینجا بیان.
پایان پارت
جویس
گوشه ای اتاق نشسته بودم، صفحه گوشی توی دستمو روشن کردم، نفس عمیقی برای حفظ آرامشم کشیدم، تا خواستم برای وصل تماس اسم جیمین رو لمس کنم در اتاقم زده شد، دوست نداشتم کسیو ببینم.
_بیا تو
خیره به در بودم،در باز شد و تهیونگ اومد داخل، با دیدنش اخمام ناخوداگاه تو هم رفت، صفحه گوشیو خاموش کردم و بدون اینکه متوجه بشه گوشی رو داخل جیبم گذاشتم.
_ کاری داشتین جناب کیم.
سرشو انداخت پایین.
تهیونگ: من نمیخواستم اینجور بشه.
پوزخند صدا داری زدم.
_ فکر میکنی با گفتن این حرفا چیزی حل میشه؟
نفسمو فرستادم بیرون و پاهامو تو شکمم کشیدم، صدای قدماشو که داشت بهم نزدیک میشد رو میشنیدم.
تهیونگ: من میدونم علاقه جیمین یه طرفست و شما هیچ علاقه ای بهش ندارین.
اومد نزدیک و کنارم نشست، برگشتم سمتش فاصله صورتامو فقط هفتا انگشت بود، خودمو کمی کنار کشیدم تا فاصلمو باهاش رعایت کنم.
_ خب من بهش علاقه مند شدم ...و خیلیم دوستش دارم ....اصلا به شما چه علاقه منو جیمین نسبت به هم چیه.
داشت با دستاش بازی میکردم، نگاهم به دستاش گره خورد، دستای کشیده و بزرگش واقعا قشنگ بود.
تهیونگ: منم علاقه ای ندارم تا با شما ازدواج کنم.
متعجب پوزخندی زدم.
_ پس اون همه علاقتون به من چی؟
یهو پخی زد زیر خنده، تعجبم از قبل بیشتر شده بود، نمیدونستم اینجا چخبره، سعی داشت تا خندشو پنهمون کنه، اما نمیتونست، تلاشاش همه بیهوده بود.
_ چرا داری میخندی؟
لباشو تو دهنش کشید و چشماشو بست، با کشیدن چندتا نفس عمیق چشماشو باز کرد.
تهیونگ: خب علاقم عام نمیدونم.
اینبار من تک خنده ای کردم.
_ نمیدونی؟
کلافه از جام بلند شدم.
_ برو بیرون میخوام تنها باشم
از روی زمین بلند شد، به سمت در اتاق حرکت کرد، قبل از اینکه بره گفت.
تهیونگ: من مجبورم که باهات همچین کاری کنم.
حرفی که زد برام غیر قابل تجزیه و تحلیل بود، یعنی چی؟ خودمو پرت کردم روی تخت و سعی کردم آروم باشم، چشمامو بستم که طولی نکشید میون اون همه فکر و خیال خوابم برد..... با تکون های شدیدی با وحشت چشمامو باز کردم، با دیدن یکی از خدمه ها وحشت زده گفتم.
_چیشده؟
همینجور که نفس نفس میزد گفت.
+ خانم جوان آقا و خانم دارن میرم سفر کاری اومدم تا خبرتون کنم.
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم ، جوری که بیدارم کرد فکر کردم اتفاقی افتاده
_ باشه میتونی بری.
سرشو تکون داد از اتاق خارج شد، با سر صدایی که از پایین میومد نگاهی به ساعت انداختم یازده بود باوردم نمیشد اینقدر خوابیدم، هنوزم چشمام سنگینی میکرد، خمیازه ی بلندی کشیدم و طبق عادت کش قوسی به بدنم دادم، از تخت اومدم پایین نگاهم به لباسای چروکیده ی توی تنم افتاد، دوباره بی حوصله خمیازه ی دومو گرفتم و با صورت نشسته به سمت کمد حرکت کردم، با خاروندن سرم خمیازه سوم رو کشیدم و کمد رو برای پیدا کردن لباس مناسب زیر رو کردم، با دیدن پیراهن عروسکی آبی رنگ، برداشتمش، بلندی دامنش تا روی زانو هام بود، به سمت حموم حرکت کردم، با برداشتن حوله صورتی رنگم وارد حموم شدم،،، دوش آب سردو باز کردم و رفتم زیرش، با برخورد اب سرد به بدنم یخ زده چشمام گرد شد، کمی لرزید و دستمو به سمت آب گرم بردم و بعد ابو گرم کردم، با گرفتن دوش چند دقیقه، از حموم خارج شدم نشستم پشت میز و درحال سشوار کشیدن موهای خیسم شدم،،،،،،، وقتی کامل آماده شدم یه بوس برای خودم از آینه زدم و از اتاق خارج شدم،،،،، مامان و بابا توی نشیمن روی مبل ها نشسته بودن، خوبه دیر نکردم تا خداحافظیو از دست بدم. بابا با دیدن همراه مامان از جا بلند شد.
سوجون: خب دیگه ما میریم.
با قدمای بلند رفتم خودمو انداختم تو بغل مامانم.
کوک: هنوزم که این اخلاقتو داری خواهر کوچولو.
خودم از بغل مامانم کشیدم بیرون، اینبار رفتم و بابارو بغل کردم.
_ لطفا سالم برگردین دلم براتون تنگ میشه.
بابا بوسه ای روی موهام گذاشت و با خنده گفت.
سوجون: یعنی ازم چیزی نمیخوای!
سرمو به نشونه نه به طرفین تکون دادم.... الان حدود سه ساعت از رفتن مامان و بابا میگذشت، توی حیاط درحال قدم زدن و خوندن کتاب بودم، همینجور که داشتم قدم میزدم حواسم به اطرافم نبود، با خالی شدن زیر پام کتاب از دستم افتاد و با جیغی که کشیدم چشمامو بستم، منتظر شدم تا بیوفتم اما با حلقه شدن دستایی دور کمر چنگ زدن به پیراهن طرف، آروم لای چشمامو باز کردم با دیدن جونگکوک که با پوزخند نگام میکرد شوکه شدم.
کوک: دست پاچلفتی به دوربرتم نگاه میکردی.
از اینکه توی بغل جونگکوک بودم بدنم مثل کوره داغ شده بود. آروم ازش جدا شدم و سرمو انداختم پایین.
کوک: از این به بعد من ارباب اینجام و مامان و بابا هم قراره بعد از سفر کاریشون برن سئول و دیگه هم قرار نیست به اینجا بیان.
پایان پارت
۳۶.۳k
۰۱ فروردین ۱۴۰۳