زندگی فوق العاده ی من p1
ا.ت ویو :
روی تخت دراز کشیده بودم و چشامو بسته بودم که یهو یادم افتاد که امروز با جیهوپ و لارا باید بریم بیرون . ساعتو نگاه کردم . ساعت سه و نیم بود . رفتم هوپی رو صدا کنم که دیدم رو مبل خوابیده . یواشکی رفتم پیشش و بطوری که نترسه از خواب بیدارش کردم .
ا.ت : هوپی ! هوپی ! ( یواش )
جیهوپ : نکنننننننن !
ا.ت : پاشو هوپی داری خواب می بینی !!!!
هوپی : عه تویی ! سلام
ا.ت : سلام پاشو قراره با لارا بریم بیرون !!!
هوپی : آره درسته تو برو لباساتو بپوش منم میرم بپوشم
هوپی ویو :
ا.ت از خواب نجاتم داد داشتم کابوس میدیدم . مامانمونم رفته بازار و چون ما حوصلمون سر نره قراره با لارا وقتمونو تو پارک بگذرونیم
بازم ا.ت ویو :
رفتم اتاق و یه لباسه صورتیه کیوت پوشیدم ( عکسشو میزارم )
یه خط چشم کوتاه کشیدم و یه رژ لب صورتی زدم و از اتاق اومدم بیرون
دیدم هوپی زود تر از من آماده شده یه هودیه سفید بایه شلوار سیاه پوشیده بود ( عکس اینم میزارم )
چون پیاده میرفتیم یکم زودتر در اومدیم که سر وقتش برسیم خونه ی لارا اینا
+ بعد از ۲۰ دیقه +
هوپی : آی پاهامممم ! درد میکنه !! خسته شدممم !!! چقد دیگه مونده ؟؟؟؟
ا.ت : خسته شدن چیه بابا بیا ببینم . اون خونه ی روبرویی خونه ی لاراعه . مگه خونشونو نمیشناسی ؟؟
هوپی : چرا ولی راستش چون کم رفتیم خونشون خوب یادم نیس
ا.ت : باشه بیا
لارا از پشت در اومد بیرون و ما رو دید و بهمون دست تکون . مام دست تکون دادیم
رسیدیم کنارش .
ا.ت : سلام لارایی ....
هوپی : سلام لا ...لا ....چی بودیییی ؟؟؟
لارا : ( خنده ی بلند ) لارا هستم آقای هوپی
هوپی : آها لا ..لا ...آها را ...لارا
لارا و ا.ت : ( خنده ی خیییلی بلند )
ا.ت : خب بریم
+ تو پارک +
هوپی : تورو خدا بریم اونجا بشینیم پام میشکنههههههه
ا.ت : عن خانوم بریم ؟؟؟
لارا : بریم گودزیلا خانم
رفتیم نشستیم اونجا . چند دیقه بعد شکمم به صدا در اومد
جیهوپ ولارا از شدت خنده کم مونده بودن زمینو گاز بگیرن
خودمم درحال پاره شدن بودم اما جلوی خودمو گرفتم
جیهوپ : ا.ت .......هه ......هه......هه....هه
جیهوپ اونقد خندید که نفسش بند اومد و دیگه دست از خندیدن کشید ( بالاخره )
لارا : هوپی چقد می خندی !!
ا.ت: ینی ببین منو مامانم چی می کشیم !!!!!!!!!!!!
هوپی : یااااااااااااا
لارا : چی میشه منم تو بچگی از خنده جر می خوردم ولی الان کم تر می خندم !
ا.ت : اینارو ول کنین بابل می بینین کهپزنگوله ی شکمم به صدا در اومده بریم غدا بخورییییمممم !
هوپی و لارا : آره برییییییمممممم !!!
روی تخت دراز کشیده بودم و چشامو بسته بودم که یهو یادم افتاد که امروز با جیهوپ و لارا باید بریم بیرون . ساعتو نگاه کردم . ساعت سه و نیم بود . رفتم هوپی رو صدا کنم که دیدم رو مبل خوابیده . یواشکی رفتم پیشش و بطوری که نترسه از خواب بیدارش کردم .
ا.ت : هوپی ! هوپی ! ( یواش )
جیهوپ : نکنننننننن !
ا.ت : پاشو هوپی داری خواب می بینی !!!!
هوپی : عه تویی ! سلام
ا.ت : سلام پاشو قراره با لارا بریم بیرون !!!
هوپی : آره درسته تو برو لباساتو بپوش منم میرم بپوشم
هوپی ویو :
ا.ت از خواب نجاتم داد داشتم کابوس میدیدم . مامانمونم رفته بازار و چون ما حوصلمون سر نره قراره با لارا وقتمونو تو پارک بگذرونیم
بازم ا.ت ویو :
رفتم اتاق و یه لباسه صورتیه کیوت پوشیدم ( عکسشو میزارم )
یه خط چشم کوتاه کشیدم و یه رژ لب صورتی زدم و از اتاق اومدم بیرون
دیدم هوپی زود تر از من آماده شده یه هودیه سفید بایه شلوار سیاه پوشیده بود ( عکس اینم میزارم )
چون پیاده میرفتیم یکم زودتر در اومدیم که سر وقتش برسیم خونه ی لارا اینا
+ بعد از ۲۰ دیقه +
هوپی : آی پاهامممم ! درد میکنه !! خسته شدممم !!! چقد دیگه مونده ؟؟؟؟
ا.ت : خسته شدن چیه بابا بیا ببینم . اون خونه ی روبرویی خونه ی لاراعه . مگه خونشونو نمیشناسی ؟؟
هوپی : چرا ولی راستش چون کم رفتیم خونشون خوب یادم نیس
ا.ت : باشه بیا
لارا از پشت در اومد بیرون و ما رو دید و بهمون دست تکون . مام دست تکون دادیم
رسیدیم کنارش .
ا.ت : سلام لارایی ....
هوپی : سلام لا ...لا ....چی بودیییی ؟؟؟
لارا : ( خنده ی بلند ) لارا هستم آقای هوپی
هوپی : آها لا ..لا ...آها را ...لارا
لارا و ا.ت : ( خنده ی خیییلی بلند )
ا.ت : خب بریم
+ تو پارک +
هوپی : تورو خدا بریم اونجا بشینیم پام میشکنههههههه
ا.ت : عن خانوم بریم ؟؟؟
لارا : بریم گودزیلا خانم
رفتیم نشستیم اونجا . چند دیقه بعد شکمم به صدا در اومد
جیهوپ ولارا از شدت خنده کم مونده بودن زمینو گاز بگیرن
خودمم درحال پاره شدن بودم اما جلوی خودمو گرفتم
جیهوپ : ا.ت .......هه ......هه......هه....هه
جیهوپ اونقد خندید که نفسش بند اومد و دیگه دست از خندیدن کشید ( بالاخره )
لارا : هوپی چقد می خندی !!
ا.ت: ینی ببین منو مامانم چی می کشیم !!!!!!!!!!!!
هوپی : یااااااااااااا
لارا : چی میشه منم تو بچگی از خنده جر می خوردم ولی الان کم تر می خندم !
ا.ت : اینارو ول کنین بابل می بینین کهپزنگوله ی شکمم به صدا در اومده بریم غدا بخورییییمممم !
هوپی و لارا : آره برییییییمممممم !!!
۲.۷k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.