۳۲
نفس عمیقی می کشه. همینطور که چشم هایش رو روی وسایل اتاقش می چرخونه، دستاش رو میکشه و به آرومی بلند میشه و میشینه روی تخت، زخمش می سوزه و درد می کنه، ولی تحمل دردش بالاتر از این حرفا بود.
جان با دکتر وارد اتاق میشه، دکتر با دیدن دخترک چشماش گشاد میشه.
٫ ت..تو درد نداری بچه جون؟
- نه... یعنی، یکم
جان مشکوکانه به به دکتر نگاه می کنه و دکتر زمزمه وار دم گوشش می گه.
میدونی که من خودمو آماده کردم الان از درد دوباره غش کنه؟ یکم عجیبه.
جان سر تکون میده.
+ میشه ببرمش باغ؟
- نباید بزاری خودش راه بره ولی با این وضعیت که میبینم فکر نکنم اگه بغلش کنی ببریش مشکلی باشه. ولی باید حواست باشه زخمش باز نشه. وگرنه دوباره خونریزی شروع میشه و عفونت میکنه.
جان نگاهی به دخربچه میندازه.
+باشه.
با رفتن دکتر بالشی بر می داره و امیلی رو تو بغلش به خودش تکیه میده.
( بچه بودن خیلیم بد نیست )
جان خواهرشو از روی تخت بر می داره و بلند میشه.
(چی.. صبر کن)
امیلی با دو تا دستاش به لباس جان چنگ میزنه.
- الان میوفتم!!
جان آروم می خنده.
+ نترس تو بغل من هیچیت نمیشه.
و از قصد تکونی یهویی به خودش می ده.
امیلی جیغ خفیف و کوتاهی می کشه.
- تو خودت اصل مشکلی، ولم کن نخواستم، پسره ی میمون.
+عه؟ اینجوریاس؟
قدم قدم بر میداره و از اتاق بیرون میره و بالای راه پله ها وای میسته. ابرویی بالا می اندازه به خواهرش که با ترس به پله ها نگاه می کنه لبخند میزنه.
+اینجا ولت کنم؟
-ر..رو ه..هوا؟
جان کنار گوش خواهرش زمزمه میکنه.
+رو هوا.
امیلی محکم گردن برادرشو می چسبه، اون نباید بدن انسانیشو اینجا از دست میداد.
- منو... میخوای بکشیم؟؟
خنده:+ آره
- چرا..؟
+ چون یهو دلم خواست.
امیلی بغض تلخی می کنه.
(حتما فهمیده من روح ملکم که بدن خواهرشو تصرف کرده و روح خواهرشو زندانی...),
- چون خواهرت نیستم...؟
جان لحظه ای به چیزی که شنیده شک میکنه.
+..بله؟ خواهرم نیستی...؟
امیلی ناامیدانه لباس برادرشو چنگ می زنه و با صدای لرزان میگه.
-خواهش می کنم منو نکش.. من نمیخواستم... من فقط باید... قدرتمند تر می شدم تا بهم احترام بزارن... اون روحا...
جان با شوک به خواهرش نگاه میکنه.
+ داری هذیون میگی....؟
جان با دکتر وارد اتاق میشه، دکتر با دیدن دخترک چشماش گشاد میشه.
٫ ت..تو درد نداری بچه جون؟
- نه... یعنی، یکم
جان مشکوکانه به به دکتر نگاه می کنه و دکتر زمزمه وار دم گوشش می گه.
میدونی که من خودمو آماده کردم الان از درد دوباره غش کنه؟ یکم عجیبه.
جان سر تکون میده.
+ میشه ببرمش باغ؟
- نباید بزاری خودش راه بره ولی با این وضعیت که میبینم فکر نکنم اگه بغلش کنی ببریش مشکلی باشه. ولی باید حواست باشه زخمش باز نشه. وگرنه دوباره خونریزی شروع میشه و عفونت میکنه.
جان نگاهی به دخربچه میندازه.
+باشه.
با رفتن دکتر بالشی بر می داره و امیلی رو تو بغلش به خودش تکیه میده.
( بچه بودن خیلیم بد نیست )
جان خواهرشو از روی تخت بر می داره و بلند میشه.
(چی.. صبر کن)
امیلی با دو تا دستاش به لباس جان چنگ میزنه.
- الان میوفتم!!
جان آروم می خنده.
+ نترس تو بغل من هیچیت نمیشه.
و از قصد تکونی یهویی به خودش می ده.
امیلی جیغ خفیف و کوتاهی می کشه.
- تو خودت اصل مشکلی، ولم کن نخواستم، پسره ی میمون.
+عه؟ اینجوریاس؟
قدم قدم بر میداره و از اتاق بیرون میره و بالای راه پله ها وای میسته. ابرویی بالا می اندازه به خواهرش که با ترس به پله ها نگاه می کنه لبخند میزنه.
+اینجا ولت کنم؟
-ر..رو ه..هوا؟
جان کنار گوش خواهرش زمزمه میکنه.
+رو هوا.
امیلی محکم گردن برادرشو می چسبه، اون نباید بدن انسانیشو اینجا از دست میداد.
- منو... میخوای بکشیم؟؟
خنده:+ آره
- چرا..؟
+ چون یهو دلم خواست.
امیلی بغض تلخی می کنه.
(حتما فهمیده من روح ملکم که بدن خواهرشو تصرف کرده و روح خواهرشو زندانی...),
- چون خواهرت نیستم...؟
جان لحظه ای به چیزی که شنیده شک میکنه.
+..بله؟ خواهرم نیستی...؟
امیلی ناامیدانه لباس برادرشو چنگ می زنه و با صدای لرزان میگه.
-خواهش می کنم منو نکش.. من نمیخواستم... من فقط باید... قدرتمند تر می شدم تا بهم احترام بزارن... اون روحا...
جان با شوک به خواهرش نگاه میکنه.
+ داری هذیون میگی....؟
۳.۷k
۰۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.