پروژه شکست خورده پارت 41 : راز
پروژه شکست خورده پارت 41 : راز
کنار دریاچه نشسته بودیم .
رنگین کمون دیگه محو شده بود و جاشو به ستاره ها داده بود.
پاهام داخل آب بودن .
آب دریاچه سرمای عجیبی داشت و آرامش خاصی رو بعد از اون همه هیاهو بهم منتقل میکرد .
متوجه شدم که وزن شدو کم کم رو بدنم میوفته .
شدو تو حالت خواب و بیداری بود و با این که نشسته بود تلو تلو میخورد .
ـ خسته شدی ؟
شدو ـ نه نه ! اصلا من خوبم ....
و دوباره تلو تلویی خورد .
ـ آره معلومه . بزار کمکت کنم .
دستش رو گرفتم و بلند شدیم .
آروم به طرف شهر راه افتادم و میدونستم که الان نمیتونه بدوعه .
جنگل خیلی تاریک بود ولی درخشش خطوط من و شدو راهو روشن میکرد .
جنگل این موقع شب خس عجیبی داشت .
خطرناک ، ولی همونقدر زیبا .
گل های کوچیک و سفید روی بوته ها با درخشش خطوط ما، با نور ضعیفی میدرخشیدن .
زمین زیر پامون هنوز به خاطر اون بارون کوچیک خیس و نم دار بود .
رسیدیم خونه .
درو به صدا درآوردم .
شدو دیگه تقریبا خواب بود .
سیلور درو باز کرد .
سیلور ـ سلام آجی کوچو ...... امممم ، چی شده ؟
ـ هیچی ، فقط یکم خستس .
و رفتم داخل .
ـ میشه کمکم کنی داداشی ؟
سیلور ـ اوه ! البته .
و شدو رو با قدرتش به طبقه بالا برد .
داشتم به سیلور و شدو نگاه میکردم که یهو دستی منو به طرف آشپزخونه کشوند .
امی بود .
روز با عجله اومد سمتم .
روژ ـ کجا رفته بودید ؟
ـ هی . آروم باش دختر . فقط کنار دریاچه بودیم .
امی ـ مطمئنی ؟
ـ آره چرا دارید سوال پیچم میکنید ؟
روژ با شیطنت گفت ـ چون لپات گل انداختن .
وای نه .
داد زدم ـ باشه دیگه کافیه .
نشستم رو صندلی کنار میز و ماجرا رو براشون تعریف کردم .
امی ـ چی ؟ واقعا این کارو کرد ؟
ـ آره .
و سرمو رو میز گذاشتم .
روز دستشو گذاشت پشتم .
روژ ـ باشه باشه . آروم باش . به کسی چیزی نمیگیم .
زیر چشمی نگاهش کردم .
ـ مطمئنی ؟
روژ ـ شاید .
همه باهم ـ روووووژ .
روژ ـ باشه قول میدم .
امی ـ حیف شد که بقیه خوابن . امشب بارون شهابیه . خوب میشد اگه میرفتیم و نگاه میکردیم .
سونیک که انگار همه چیزو شنیده بود از گوشه دیوار بیرون اومد .
سونیک ـ اومممم ، تا حالا به بارون شهابی دقت نکردم . خوب میشه یه بارم که شده ببینمم .
چشمای امی با برق خاصی درخشید .
با دخترا آروم خندیدیم .
سوالی مثل برق از ذهنم گذر کرد .
ـ امممم .... سونیک ، چقدر از حرفامون رو شنیدی .
سونیک ـ کم . فقط اونقدری که بفهمم تو جنگل چه اتفاقی افتاده .
دستمو گذاشتم رو صورتم .
ـ وای خدای من .....
سونیک ـ نگران نباش . من برعکس روژ خیلی راز نگه دارم .
و خندید .
ـ فک نکنم دیگه راز باشه . خیل خب ، میرم بالا . منم مثل شدو خستم .
بلیز ـ یعنی نمیای باهاشون بارش شهابی رو ببینی ؟
ـ شاید یه وقت دیگه .
و به سمت راه پله ها رفتم .
کنار دریاچه نشسته بودیم .
رنگین کمون دیگه محو شده بود و جاشو به ستاره ها داده بود.
پاهام داخل آب بودن .
آب دریاچه سرمای عجیبی داشت و آرامش خاصی رو بعد از اون همه هیاهو بهم منتقل میکرد .
متوجه شدم که وزن شدو کم کم رو بدنم میوفته .
شدو تو حالت خواب و بیداری بود و با این که نشسته بود تلو تلو میخورد .
ـ خسته شدی ؟
شدو ـ نه نه ! اصلا من خوبم ....
و دوباره تلو تلویی خورد .
ـ آره معلومه . بزار کمکت کنم .
دستش رو گرفتم و بلند شدیم .
آروم به طرف شهر راه افتادم و میدونستم که الان نمیتونه بدوعه .
جنگل خیلی تاریک بود ولی درخشش خطوط من و شدو راهو روشن میکرد .
جنگل این موقع شب خس عجیبی داشت .
خطرناک ، ولی همونقدر زیبا .
گل های کوچیک و سفید روی بوته ها با درخشش خطوط ما، با نور ضعیفی میدرخشیدن .
زمین زیر پامون هنوز به خاطر اون بارون کوچیک خیس و نم دار بود .
رسیدیم خونه .
درو به صدا درآوردم .
شدو دیگه تقریبا خواب بود .
سیلور درو باز کرد .
سیلور ـ سلام آجی کوچو ...... امممم ، چی شده ؟
ـ هیچی ، فقط یکم خستس .
و رفتم داخل .
ـ میشه کمکم کنی داداشی ؟
سیلور ـ اوه ! البته .
و شدو رو با قدرتش به طبقه بالا برد .
داشتم به سیلور و شدو نگاه میکردم که یهو دستی منو به طرف آشپزخونه کشوند .
امی بود .
روز با عجله اومد سمتم .
روژ ـ کجا رفته بودید ؟
ـ هی . آروم باش دختر . فقط کنار دریاچه بودیم .
امی ـ مطمئنی ؟
ـ آره چرا دارید سوال پیچم میکنید ؟
روژ با شیطنت گفت ـ چون لپات گل انداختن .
وای نه .
داد زدم ـ باشه دیگه کافیه .
نشستم رو صندلی کنار میز و ماجرا رو براشون تعریف کردم .
امی ـ چی ؟ واقعا این کارو کرد ؟
ـ آره .
و سرمو رو میز گذاشتم .
روز دستشو گذاشت پشتم .
روژ ـ باشه باشه . آروم باش . به کسی چیزی نمیگیم .
زیر چشمی نگاهش کردم .
ـ مطمئنی ؟
روژ ـ شاید .
همه باهم ـ روووووژ .
روژ ـ باشه قول میدم .
امی ـ حیف شد که بقیه خوابن . امشب بارون شهابیه . خوب میشد اگه میرفتیم و نگاه میکردیم .
سونیک که انگار همه چیزو شنیده بود از گوشه دیوار بیرون اومد .
سونیک ـ اومممم ، تا حالا به بارون شهابی دقت نکردم . خوب میشه یه بارم که شده ببینمم .
چشمای امی با برق خاصی درخشید .
با دخترا آروم خندیدیم .
سوالی مثل برق از ذهنم گذر کرد .
ـ امممم .... سونیک ، چقدر از حرفامون رو شنیدی .
سونیک ـ کم . فقط اونقدری که بفهمم تو جنگل چه اتفاقی افتاده .
دستمو گذاشتم رو صورتم .
ـ وای خدای من .....
سونیک ـ نگران نباش . من برعکس روژ خیلی راز نگه دارم .
و خندید .
ـ فک نکنم دیگه راز باشه . خیل خب ، میرم بالا . منم مثل شدو خستم .
بلیز ـ یعنی نمیای باهاشون بارش شهابی رو ببینی ؟
ـ شاید یه وقت دیگه .
و به سمت راه پله ها رفتم .
۲.۹k
۰۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.