پارت ۱۴
فردا صبح
ویو ادمین
+جیمین میای بریم جنگل؟
∆مگه جنگل داره؟
+اره چند دقیقه بیشتر راه نیست
∆اوکی بریم...خودمون ۲ تا بریم؟
+اخه بقیه یه جورین
∆عه....(∆نمیتونم انقدر زود بهش اعتراف کنم هنوز اماده نیستم) میتونیم سعیدو ببریم
+خب اوکی پس میپرسیم ببینیم کیا میان
∆همه بیان مهم نیست فقط گلسا نیاد.. با... با مهدی
+مهدی چرا نیاد..
∆عا.. میدونی یه دلیلی داره بعدا بهت میگم
+اوکی بریم
رفتن بیرون و از بچه ها پرسیدن کیا میان
و.... سعید... اراد.... بنیامین... سبحان.... عرفان
٪راه بریم؟
+اره دیگه چطور؟
٪با ماشین نریم؟
∆نه بابا مگه چقدر راهه
٪وسیله زیاده
-اوکی پس با ماشین بریم... ماشین ما
+ماشین؟ تو با ماشین اومدی... اوکی
رفتن و وسایلو گذاشتن تو ماشین ولی جا نمیشدن تعداد زیاد بود
سعید نشسته بود و بنیامین و عرفان و سبحان راننده بود و جلو هم یونگی نشسته بود
اراد روی پای بنیامین ولی جیمین...
∆عا.. خب من پیاده میرم
تا داشت میرفت یونگی دستشو گرفتو کشید سمت خودش و جیمین افتاد تو بغلش
+رو پای من میشینی
جیمین سرخ شد
∆عاا... باشه...
بعد راه افتادم
ویو جیمین
شتتت
سرخ شده بودم
گرمم بودددد
خجالتتتتت
یکی نجاتم بدهههه
کی میرسیمممممم
ویو یونگی
دیدم هی خودشو باد میزنه قرمز شده.. عرررررررر کیوتتتتتتتتتتتت
+عا جیمین گرمته؟
∆اره زیاد لباس پوشیدم
+میخوای این بافتنیه کلفتتو دراری
∆عا.. اوکی شاید بهتر باشه
بافتنیشو درورد ولی هنوزم قرمزه
تا اینکه رسیدیم
در باز کردو خودشو پرت کرد بیرون.. و رنگ ادمیزاد گرفت
پوفففف کیوت
رفتیم تو جنگل
"میگم کجا قراره کمپ کنیم؟
§اونجا چطوره
واقعا جای باحالی بود خیلی سطحش صاف بود و دور تا دورش درخت
رفتیم اونجا و اولین کاری که کردیم اتیش..عرفان و جیمین رفتن که چوب جمع کنن
٪عااا میگم جیمین...یه چیزی باید بهت بگم
∆چی؟
٪فقط قول بده که اگه جوابت منفی بود دوستیمون توی این چند روز بهم نریزه
∆خب بگو میشنوم
٪میگم من... د.. دو... دوس.. دوست دارم
∆چی؟
٪دوست دارم(اینو با سرعت گفت چشماشم بست)
∆منو؟ ههههه قشنگ بود حالا واقعا میخوای چی بگی
ویو عرفان
شت دیدم داره به شوخی میگیره گفتم ولش
٪از کجا فهمیدی دارم شوخی میکنم
∆هه اخه دوست نداشتم حقیقت این باشه
٪هان؟ نه اینکه واقعا شوخی بود ولی... دوست داری حقیقت چی باشه؟
∆راستش من به یونگی علاقه دارم
واتتتتتتتتتت.... داداششششششش
٪اوو خب میخوای بهش بگی
∆عامم... خب میخواستم ولی نمیدونم.. اماده نیستم
§بچه هاااا بیاین دیگه کجایید
∆اوکی اومدیم... در کل شوخی قشنگی بود و شتر دیدی ندیدی
٪اوکی بابا بیا بریم
ویو ادمین
همه دور هم جمع شدن و سبحان اتیشو درست کرد
∆ایولا از کجا بلد بودی...
-خب از بچگی اتیش زیاد روشن کردم
" خب بچه ها بیاین بازی کنیم
ویو ادمین
+جیمین میای بریم جنگل؟
∆مگه جنگل داره؟
+اره چند دقیقه بیشتر راه نیست
∆اوکی بریم...خودمون ۲ تا بریم؟
+اخه بقیه یه جورین
∆عه....(∆نمیتونم انقدر زود بهش اعتراف کنم هنوز اماده نیستم) میتونیم سعیدو ببریم
+خب اوکی پس میپرسیم ببینیم کیا میان
∆همه بیان مهم نیست فقط گلسا نیاد.. با... با مهدی
+مهدی چرا نیاد..
∆عا.. میدونی یه دلیلی داره بعدا بهت میگم
+اوکی بریم
رفتن بیرون و از بچه ها پرسیدن کیا میان
و.... سعید... اراد.... بنیامین... سبحان.... عرفان
٪راه بریم؟
+اره دیگه چطور؟
٪با ماشین نریم؟
∆نه بابا مگه چقدر راهه
٪وسیله زیاده
-اوکی پس با ماشین بریم... ماشین ما
+ماشین؟ تو با ماشین اومدی... اوکی
رفتن و وسایلو گذاشتن تو ماشین ولی جا نمیشدن تعداد زیاد بود
سعید نشسته بود و بنیامین و عرفان و سبحان راننده بود و جلو هم یونگی نشسته بود
اراد روی پای بنیامین ولی جیمین...
∆عا.. خب من پیاده میرم
تا داشت میرفت یونگی دستشو گرفتو کشید سمت خودش و جیمین افتاد تو بغلش
+رو پای من میشینی
جیمین سرخ شد
∆عاا... باشه...
بعد راه افتادم
ویو جیمین
شتتت
سرخ شده بودم
گرمم بودددد
خجالتتتتت
یکی نجاتم بدهههه
کی میرسیمممممم
ویو یونگی
دیدم هی خودشو باد میزنه قرمز شده.. عرررررررر کیوتتتتتتتتتتتت
+عا جیمین گرمته؟
∆اره زیاد لباس پوشیدم
+میخوای این بافتنیه کلفتتو دراری
∆عا.. اوکی شاید بهتر باشه
بافتنیشو درورد ولی هنوزم قرمزه
تا اینکه رسیدیم
در باز کردو خودشو پرت کرد بیرون.. و رنگ ادمیزاد گرفت
پوفففف کیوت
رفتیم تو جنگل
"میگم کجا قراره کمپ کنیم؟
§اونجا چطوره
واقعا جای باحالی بود خیلی سطحش صاف بود و دور تا دورش درخت
رفتیم اونجا و اولین کاری که کردیم اتیش..عرفان و جیمین رفتن که چوب جمع کنن
٪عااا میگم جیمین...یه چیزی باید بهت بگم
∆چی؟
٪فقط قول بده که اگه جوابت منفی بود دوستیمون توی این چند روز بهم نریزه
∆خب بگو میشنوم
٪میگم من... د.. دو... دوس.. دوست دارم
∆چی؟
٪دوست دارم(اینو با سرعت گفت چشماشم بست)
∆منو؟ ههههه قشنگ بود حالا واقعا میخوای چی بگی
ویو عرفان
شت دیدم داره به شوخی میگیره گفتم ولش
٪از کجا فهمیدی دارم شوخی میکنم
∆هه اخه دوست نداشتم حقیقت این باشه
٪هان؟ نه اینکه واقعا شوخی بود ولی... دوست داری حقیقت چی باشه؟
∆راستش من به یونگی علاقه دارم
واتتتتتتتتتت.... داداششششششش
٪اوو خب میخوای بهش بگی
∆عامم... خب میخواستم ولی نمیدونم.. اماده نیستم
§بچه هاااا بیاین دیگه کجایید
∆اوکی اومدیم... در کل شوخی قشنگی بود و شتر دیدی ندیدی
٪اوکی بابا بیا بریم
ویو ادمین
همه دور هم جمع شدن و سبحان اتیشو درست کرد
∆ایولا از کجا بلد بودی...
-خب از بچگی اتیش زیاد روشن کردم
" خب بچه ها بیاین بازی کنیم
۶.۱k
۲۶ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.