پارت هشتم where are you? (کجایی) به روایت زیحا
مرد جوان با لباس فرم رستوران گفت:
_اگه فحش هم شنیدی جواب نده.
_خیل خب.
سرم رو انداختم پایین جوری که فقط کفشمو میدیدم که چجوری با استرس دارم پشت سر اون مرد راه میرم.مرد با سرعت زیاد دستاش رو لای جمعیت می انداخت و از لای شانه های مردم راه رو باز میکرد.مطمئنم بالای بیست بار فقط از دهنش شنیدم:《عذر میخوام میشه برین کنار.من اینجا کار میکنم.》وقتی من رو دیدند که پشت سرش به داخل میرفتم،بعضی از مردم عصبانی شدند. از پشت سرم می شنیدم:
"هوی فکر کردی کی هستی که همینجوری میری تو؟"
" این همونیه که جلوی من ایستاده بود."
بعضی هم چیزی نمی گفتند همان هایی که برایشان چیزی مهم نبود.یک بار هم وقتی که به دم در رسیدم یکی انقدر کلافه بود که از دستم گرفت اما دستم رو کشیدم.فکر میکنم میخواست دعوا ی درست و حسابی کند.
داخل کافه بر خلاف بیرون خیلی شلوغ نبود.موزیک کلاسیک در حال پخش بود و مردم در ارامش مشغول یکدیگر و سفارش هایشان بودند.چند قدم جلو تر رفتم تا از پنجره بیرون دیده نشوم،دست هایم را روی زانویم گذاشتم تا کمی نفس بگیرم.با دیدن دو پای لاغر با کفش های کهنه رو به رویم،دست هایم را برداشتم و بلند شدم.منتظر بودم تا حرفش را بزند:
_خب
_خب چی؟
_گفتی جبران میکنی.
_آه خدا.من توی این کافه دنبال کسی میگردم. صبر کن تا...
_نه.فکر کردی مجانی اوردمت تو؟
دستم رو روی جیب جلو و پشتم کشیدم.صد هزار وون توی جیبم بود،پنجاه هزار تا رو برداشتم و به طرفش دراز کردم.
_واسه تا در اوردن خوبه نه؟
مرد دستش رو به طرف پول دراز کرد و من همزمان دستم رو عقب کشیدم.
_یه شرطی داره؟
_فکر نمیکنم با هم شرط گذاشته باشیم.
_پنجاه هزار تا رو الان بهت میدم.پنجاه هزار تای دیگه واسه اینکه کمکم کنی.
_اشتباه گرفتی،من خیر نیستم.
_واسم کار کن پولشو بگیر.
بعد پنجاه هزار تا رو به طرفش دراز کردم.پول ها رو گرفت و شمرد،تا کرد و توی مشتش نگه داشت.
_قبوله.ولی اینجا نمیشه حرف زد،باید بریم جایی که دوربین نباشه. انباری اینجا جای خوبیه.
دوباره پشت سرش راه افتادم اما با این تفاوت که خیلی اروم تر راه میرفتم.از لای میزهای مشتری ها رد شدیم.به ته سالن رسیدیم،جایی که خیلی خلوت بود و هیچ ترددی دیده نمیشد.صدام زد:"بیا پایین"بهش نگاه کردم که از پله ها پایین رفت.یکم ترسیدم هنوز بهش انقدر اطمینان نداشتم اما چاره دیگه ای هم نبود.از پله ها پایین رفتم و به یه اتاق تقریبا دوازده متری رسیدم.بطری های بزرگ و کوچیک نوشیدنی ها منظم به دیوار تکیه داده شده بود.یه طرف شامپاین یه طرف ابمیوه و ابجو ها و....چند گونی ارد و میوه های مختلف.اینا رو وقتی رفتم پشت در و من فکر کردم که میخواد با صاف کن خمیر به پشت سرم بکوبه،اما لامپ رو روشن کرد،فهمیدم.لامپ زرد کم نوری که باعث شد،پوشت صورت مرد رو روشن تر ببینم با اینکه سیاه پوست بود.
_خب کارت چیه؟
_دنبال همسرم میگردم.
_گم شده؟
_نمیدونم.
_بهت خیانت کرده؟...
_اگه فحش هم شنیدی جواب نده.
_خیل خب.
سرم رو انداختم پایین جوری که فقط کفشمو میدیدم که چجوری با استرس دارم پشت سر اون مرد راه میرم.مرد با سرعت زیاد دستاش رو لای جمعیت می انداخت و از لای شانه های مردم راه رو باز میکرد.مطمئنم بالای بیست بار فقط از دهنش شنیدم:《عذر میخوام میشه برین کنار.من اینجا کار میکنم.》وقتی من رو دیدند که پشت سرش به داخل میرفتم،بعضی از مردم عصبانی شدند. از پشت سرم می شنیدم:
"هوی فکر کردی کی هستی که همینجوری میری تو؟"
" این همونیه که جلوی من ایستاده بود."
بعضی هم چیزی نمی گفتند همان هایی که برایشان چیزی مهم نبود.یک بار هم وقتی که به دم در رسیدم یکی انقدر کلافه بود که از دستم گرفت اما دستم رو کشیدم.فکر میکنم میخواست دعوا ی درست و حسابی کند.
داخل کافه بر خلاف بیرون خیلی شلوغ نبود.موزیک کلاسیک در حال پخش بود و مردم در ارامش مشغول یکدیگر و سفارش هایشان بودند.چند قدم جلو تر رفتم تا از پنجره بیرون دیده نشوم،دست هایم را روی زانویم گذاشتم تا کمی نفس بگیرم.با دیدن دو پای لاغر با کفش های کهنه رو به رویم،دست هایم را برداشتم و بلند شدم.منتظر بودم تا حرفش را بزند:
_خب
_خب چی؟
_گفتی جبران میکنی.
_آه خدا.من توی این کافه دنبال کسی میگردم. صبر کن تا...
_نه.فکر کردی مجانی اوردمت تو؟
دستم رو روی جیب جلو و پشتم کشیدم.صد هزار وون توی جیبم بود،پنجاه هزار تا رو برداشتم و به طرفش دراز کردم.
_واسه تا در اوردن خوبه نه؟
مرد دستش رو به طرف پول دراز کرد و من همزمان دستم رو عقب کشیدم.
_یه شرطی داره؟
_فکر نمیکنم با هم شرط گذاشته باشیم.
_پنجاه هزار تا رو الان بهت میدم.پنجاه هزار تای دیگه واسه اینکه کمکم کنی.
_اشتباه گرفتی،من خیر نیستم.
_واسم کار کن پولشو بگیر.
بعد پنجاه هزار تا رو به طرفش دراز کردم.پول ها رو گرفت و شمرد،تا کرد و توی مشتش نگه داشت.
_قبوله.ولی اینجا نمیشه حرف زد،باید بریم جایی که دوربین نباشه. انباری اینجا جای خوبیه.
دوباره پشت سرش راه افتادم اما با این تفاوت که خیلی اروم تر راه میرفتم.از لای میزهای مشتری ها رد شدیم.به ته سالن رسیدیم،جایی که خیلی خلوت بود و هیچ ترددی دیده نمیشد.صدام زد:"بیا پایین"بهش نگاه کردم که از پله ها پایین رفت.یکم ترسیدم هنوز بهش انقدر اطمینان نداشتم اما چاره دیگه ای هم نبود.از پله ها پایین رفتم و به یه اتاق تقریبا دوازده متری رسیدم.بطری های بزرگ و کوچیک نوشیدنی ها منظم به دیوار تکیه داده شده بود.یه طرف شامپاین یه طرف ابمیوه و ابجو ها و....چند گونی ارد و میوه های مختلف.اینا رو وقتی رفتم پشت در و من فکر کردم که میخواد با صاف کن خمیر به پشت سرم بکوبه،اما لامپ رو روشن کرد،فهمیدم.لامپ زرد کم نوری که باعث شد،پوشت صورت مرد رو روشن تر ببینم با اینکه سیاه پوست بود.
_خب کارت چیه؟
_دنبال همسرم میگردم.
_گم شده؟
_نمیدونم.
_بهت خیانت کرده؟...
۷.۰k
۰۷ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.