پارت4
«love again» <br>
پرش زمانی<br>
فلش بک دیشب کوک: <br>
وقتی رفتم خونم دیدم دمه در بابامه<br>
_باز چیشده اومدی اینجا؟ <br>
پدر کوک: ~<br>
~فردا باید به این مهمونی بیای با دوست دخترت یا دوست پسرت باید یه کاپل داشته باشی فهمیدی؟ اگه نیای خودت میدونی<br>
لبخندی از رو تمسخر زدم<br>
_عاها نیام چیکارم میکنی زندگیمو سیاه میکنی؟ از این سیاه تر؟ عاره؟؟؟ مامانمو کشتی بس نبود حالا نوبت منو اون ابجیه بدبختمه نمیزاری یه سانیه من اونو ببینم ناهیون شبا یواشکی زنگ میزنه<br>
بهم اون کلا11 سالشه دلش واسم تنگ میشه<br>
نمیزاری ببینمش فردا به یه شرت میام اول من ناهیون رو ببینم<br>
~باشه تند نرو فردا زودتر بیا تا بزارم ببینیش<br>
_باشه<br>
رفتم داخل<br>
بهتر بود تهیونگ رو جایه کاپلم ببرم <br>
پایان فلش بک<br>
+اقای جئون من<br>
_ترو خدا من دلم واسه خواهرم تنگ شده لطفا! <br>
+باشه باشه ایرادی نداره<br>
شب <br>
حاضر بودم داشتیم میرفتیم سمت مهمونی کوک اینا<br>
کوک تا خواهرش رو دید سریع رفت سمتش<br>
ناهیون: داداشیییی<br>
_سلام قشنگممممم<br>
همو بغل کردن<br>
دلم واسش سوخت <br>
_ گریه ک نکردی؟ <br>
ناهیون؛ نا نا<br>
کوک خندید<br>
اروم لپه ناهیون رو بوسید<br>
_بعدا میبینمت کوچولویه مننن<br>
ناهیون: زود برگردیا داداشی <br>
بعد اروم دره گوشش گفت: بابایی خیلی بدجنسه منو میبری پیش خودت؟ <br>
کوک بغض کرد اما بروز ندادو لبخندی زد<br>
_اره عشقم زوده زود میبرمت پیش خودم<br>
پرش زمانیی<br>
نشسته بودیم<br>
کوک پکر بود<br>
و احتمالا بخاطر خواهرش بود<br>
مهمونی بی درو پیکر تموم شد<br>
_بابا<br>
~بله؟ <br>
_لطفا بزار ناهیون با من زندگی کنه هرکاری بخوای میکنم<br>
~اینو قبلا هم گفتی گفتم نه<br>
نگاهی به کوک کردمو دیدم مظلوم داره به پدرش نگاه میکنه<br>
دلم سوخت باید یکاری میکردم<br>
*چند روز بعد...*<br>
ادامه دارد...
پرش زمانی<br>
فلش بک دیشب کوک: <br>
وقتی رفتم خونم دیدم دمه در بابامه<br>
_باز چیشده اومدی اینجا؟ <br>
پدر کوک: ~<br>
~فردا باید به این مهمونی بیای با دوست دخترت یا دوست پسرت باید یه کاپل داشته باشی فهمیدی؟ اگه نیای خودت میدونی<br>
لبخندی از رو تمسخر زدم<br>
_عاها نیام چیکارم میکنی زندگیمو سیاه میکنی؟ از این سیاه تر؟ عاره؟؟؟ مامانمو کشتی بس نبود حالا نوبت منو اون ابجیه بدبختمه نمیزاری یه سانیه من اونو ببینم ناهیون شبا یواشکی زنگ میزنه<br>
بهم اون کلا11 سالشه دلش واسم تنگ میشه<br>
نمیزاری ببینمش فردا به یه شرت میام اول من ناهیون رو ببینم<br>
~باشه تند نرو فردا زودتر بیا تا بزارم ببینیش<br>
_باشه<br>
رفتم داخل<br>
بهتر بود تهیونگ رو جایه کاپلم ببرم <br>
پایان فلش بک<br>
+اقای جئون من<br>
_ترو خدا من دلم واسه خواهرم تنگ شده لطفا! <br>
+باشه باشه ایرادی نداره<br>
شب <br>
حاضر بودم داشتیم میرفتیم سمت مهمونی کوک اینا<br>
کوک تا خواهرش رو دید سریع رفت سمتش<br>
ناهیون: داداشیییی<br>
_سلام قشنگممممم<br>
همو بغل کردن<br>
دلم واسش سوخت <br>
_ گریه ک نکردی؟ <br>
ناهیون؛ نا نا<br>
کوک خندید<br>
اروم لپه ناهیون رو بوسید<br>
_بعدا میبینمت کوچولویه مننن<br>
ناهیون: زود برگردیا داداشی <br>
بعد اروم دره گوشش گفت: بابایی خیلی بدجنسه منو میبری پیش خودت؟ <br>
کوک بغض کرد اما بروز ندادو لبخندی زد<br>
_اره عشقم زوده زود میبرمت پیش خودم<br>
پرش زمانیی<br>
نشسته بودیم<br>
کوک پکر بود<br>
و احتمالا بخاطر خواهرش بود<br>
مهمونی بی درو پیکر تموم شد<br>
_بابا<br>
~بله؟ <br>
_لطفا بزار ناهیون با من زندگی کنه هرکاری بخوای میکنم<br>
~اینو قبلا هم گفتی گفتم نه<br>
نگاهی به کوک کردمو دیدم مظلوم داره به پدرش نگاه میکنه<br>
دلم سوخت باید یکاری میکردم<br>
*چند روز بعد...*<br>
ادامه دارد...
۴.۸k
۲۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.