فرزاد: بابات گرفتن ۳ نفر از ادما پلیس بودن اسم یکیشون متی
فرزاد: بابات گرفتن ۳ نفر از ادما پلیس بودن اسم یکیشون متین اون دو نفر دیگه نمیدونیم
هم خیالم راحت شد که متین پلیس و هم تعجب کردم گفتم
_کجا میریم
فرزاد: خونه من یه اپارتمان گرفتم میریم اونجا
_باشه
وسایلام جمع کردم و رفتیم خونه فرزاد یه اپارتمان خیلی کوچیک بود و اتاق نداشت گفتم
_من اینجا زندگی نمیکنم
فرزاد: واس چند روز ۱ ماه هم نمیشه
_میشه بابام ببینم
فرزاد: نه ولی میتونیم چندنفر بفرستیم واسش پیغام ببرن و بیارن
_وای مثل فیلما فقط من وسایلام کجا بزارم اتاق که نداره
فرزاد: نمیدونم یه جا بزار دیگه
~فردا آن روز ~دیانا
زنگ در زدن فرزاد رفت پایین بعد به ربع برگشت گفتم
_کی بود چیشد
فرزاد: چیزی نیس بابات سالم
_فرزاد بابام چش
فرزاد: قول میدی چیزی نگی و طبیعی رفتار کنی
_قول میدم تو بگو
فرزاد: حکم........ ادام بابات اومده پسفردا
_چی میگی
تصمیم گرفتم برم با ارسلانحرف بزنم لباسم پوشیدم فرزاد گفت
_کجا
گفتم: باید به ارسلان و امیر بگم
_به اونا برا چی
گفتم: هیچی همینجوری
_دیانا....... شغل ارسلان و امیر چیه
خیلی اروم گفتم: پلیس
_بفرما من دیدم پشمام ریخت وقتی پلیس باخبر شد نگو که دیانا خانوم بشون اطلاعات میداد
گفتم: بخدا من چندروز فهمیدم الان میرم به ارسلان میگم
خواستم برم بیرون فرزاد گفت
_سوییچ ماشین وردار مثل دیروز نشه
گفتم: دیروز از کجا میدونی
_من همه چی میدونم اگه میخوای بری پیش ارسلان برو ولی منت کشی نکن
گفتم: باشهههه خدافظ
_مراقب باش خدافظ
سوییچ ماشین ورداشتم من گواهینامه نداشتم ولی بلد بودم رفتم سمت محل کار ارسلان که پانیذ ادرسش بم داد رفتم تو از پله ها رفتم بالا وارد طبقه شدم ارسلان از یه اتاق اومد بیرون منو دید تعجب کرد گفتم
_سلام
ارسلان: بریم تو اتاق
رفتیم تو اتاق ارسلان گفت
_چیشد
گفتم: حکم بابام اومد
_میدونم
گفتم: اعدام
_اینم میدونم
گفتم: تروخدا نزار بابام اعدام کنن
_شرط داره
گفتم: هرچی بایه قبول میکنم
_۳۰ ثانیه جلوم زانو بزنی
گفتم: باشه
رفتم جلو ارسلان تا اومدم بشینم رو پام بلندم کرد و دستم بوسید و گفت
_من اینو شوخی کردم هرکاری از دستم بر بیاد واس بابات انجام میدم
گفتم: مرسی
_فقط باید یه کاری کنی
کامنتارو بترکونید و انگیزه بدید تا زود به زود رمان بزارم
هم خیالم راحت شد که متین پلیس و هم تعجب کردم گفتم
_کجا میریم
فرزاد: خونه من یه اپارتمان گرفتم میریم اونجا
_باشه
وسایلام جمع کردم و رفتیم خونه فرزاد یه اپارتمان خیلی کوچیک بود و اتاق نداشت گفتم
_من اینجا زندگی نمیکنم
فرزاد: واس چند روز ۱ ماه هم نمیشه
_میشه بابام ببینم
فرزاد: نه ولی میتونیم چندنفر بفرستیم واسش پیغام ببرن و بیارن
_وای مثل فیلما فقط من وسایلام کجا بزارم اتاق که نداره
فرزاد: نمیدونم یه جا بزار دیگه
~فردا آن روز ~دیانا
زنگ در زدن فرزاد رفت پایین بعد به ربع برگشت گفتم
_کی بود چیشد
فرزاد: چیزی نیس بابات سالم
_فرزاد بابام چش
فرزاد: قول میدی چیزی نگی و طبیعی رفتار کنی
_قول میدم تو بگو
فرزاد: حکم........ ادام بابات اومده پسفردا
_چی میگی
تصمیم گرفتم برم با ارسلانحرف بزنم لباسم پوشیدم فرزاد گفت
_کجا
گفتم: باید به ارسلان و امیر بگم
_به اونا برا چی
گفتم: هیچی همینجوری
_دیانا....... شغل ارسلان و امیر چیه
خیلی اروم گفتم: پلیس
_بفرما من دیدم پشمام ریخت وقتی پلیس باخبر شد نگو که دیانا خانوم بشون اطلاعات میداد
گفتم: بخدا من چندروز فهمیدم الان میرم به ارسلان میگم
خواستم برم بیرون فرزاد گفت
_سوییچ ماشین وردار مثل دیروز نشه
گفتم: دیروز از کجا میدونی
_من همه چی میدونم اگه میخوای بری پیش ارسلان برو ولی منت کشی نکن
گفتم: باشهههه خدافظ
_مراقب باش خدافظ
سوییچ ماشین ورداشتم من گواهینامه نداشتم ولی بلد بودم رفتم سمت محل کار ارسلان که پانیذ ادرسش بم داد رفتم تو از پله ها رفتم بالا وارد طبقه شدم ارسلان از یه اتاق اومد بیرون منو دید تعجب کرد گفتم
_سلام
ارسلان: بریم تو اتاق
رفتیم تو اتاق ارسلان گفت
_چیشد
گفتم: حکم بابام اومد
_میدونم
گفتم: اعدام
_اینم میدونم
گفتم: تروخدا نزار بابام اعدام کنن
_شرط داره
گفتم: هرچی بایه قبول میکنم
_۳۰ ثانیه جلوم زانو بزنی
گفتم: باشه
رفتم جلو ارسلان تا اومدم بشینم رو پام بلندم کرد و دستم بوسید و گفت
_من اینو شوخی کردم هرکاری از دستم بر بیاد واس بابات انجام میدم
گفتم: مرسی
_فقط باید یه کاری کنی
کامنتارو بترکونید و انگیزه بدید تا زود به زود رمان بزارم
۲۲.۰k
۲۸ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.