painful love part 17
☆هیییی چرا نمیای بیرون؟چیکار میکنی اون تو؟....صدامو میشنوی؟...مردی؟ د بگو دیگه
حوله رو دور کمرم بستم و درو باز کردم
_چی میخوای؟چرا اومدی اتاق من
☆خوب...خواستم بدونم چرا این وضعی شدی
_هه...برای چی بدونی؟
☆برو بابا اصلا تو خوبی حالیت نمیشه
خواست بره
_فردا میای اتاقم برام تعریف میکنم
اینو کع گفتم دیگه رفت نمیدونم واقعی میخواد بهم مهربونی کنه یا از قسط میکنه
لباسمو عوض کردم پرده هارو بستم و چراغ رو خاموش کردم یکی از آباژور هارو روشن گذاشتم...رو تخت دراز کشیدم که یه پیام از واتساپ اومد بازش کردم عکس سوجین و مینهو بود که بهم دیگه نگاه میکردن....احساس کردم یه چیزیش عوض شده...ولی چیش؟هاااا......مو..موهاش....موهاشو رنگ کرده موهای خرماییش به شرابی رنگ تغییر کرده....به جکسون زنگ زدم
جکسون:چیشده
_بگیرشون
جکسون:بله؟
_میگم بگیرشون
جکسون:کیو؟
_چقدر خنگی تو...مینهو و سوجینو
جکسون:یه لحظه صب کنین....جلوشونو گرفتیم....اما
_اما چی؟
جکسون:توشون یه زن و بچه هم هست
فهمیدم که منظورش جسی و سوهو هست
_آه.......برین...ازشون دور شین....بعدا یه روزی میگیرمشون
تلفنو قط کردم کردم انداختم رو تخت
تق تق تق
_اوفففف کیع؟
بدون حرف زدن درو باز کرد
_چی میخوای؟
☆نمیشه الان بهم بگی؟
چیزی نگفتم و دستمو روی تخت تکون دادم اوند نشست رو تخت و بهم نگاه کرد با به نفس عمیق شروع کردم به صحبت کردن
_...سوجین....با مینهو دوسته(جیمین همه چیو به سوجون گفته)
☆خوب؟
_...باهم قرار میزارن
☆ا کجا میدونی؟
_خوب....دیگه معلومه...باهم میگردن و دست همو میگیرن و
☆تا وقتی با چشمای خودت ندیدی باور نکن
_...خیلی واضحه...
☆من که باور نمیکنم
عکسو از گوشیم جلوش گرفتم اونم هی به عکس خیره بود
☆جیمین؟
_هوم؟
☆تو..تو گردنشون یه گردنبنده
_ببینم
رفتم جلوش....به عکس نگاه کردم....
_آرع....ولی...چیه؟
☆واضح نیس
_نمیشه کاریش کرد؟
☆ببینم میتونم کاریش کنم بهت خبر میدم این عکسو بهم بفرست
اینو گفت و رفت اتاقش
عکسو براش فرستادم و خوابیدم
#سوجین
جسی:چیشده؟
مینهو:هیچی نیس نگران نباشین....
مینهو:چیشد؟چرا رفتن؟
+نمیدونم شاید ترسیدن بهتره دیکه ماهم بریم
رسیدیم و دوستای مین سو رفته بودن ماهم بدون هیچ کاری خوابیدیم..
(هفته بعد)
#جیمین
فیلیکس:بزن....بزن...بزن...آفرین...یالا...بزن....بزن...عالی....بزن......آفرین عالی هستی خیلی خوب پیش میری....
رفتم پی سوجون که مارو با بهت نگاه میکرد
_چیشده؟...حال کردی؟میخوای توهم بزنم؟
☆شوخیت گرفته
_بیا ببینم تو چقدر بلدی
☆یاااا مم اصلا بلد نیستم چی میگی
_بیا..بیا من میزنمت
اومد جلوم از چهرش میشد ترس رو نگاه کرد دستمو مشت کردم الکی خواستم بزنم صورتش که دستاشو رو صورتش گرفت و جیغ خفیفی کشید
_من هنوز نزدم
☆خیلی.....
نمیتونست حرف بزنه و رفت
حوله رو دور کمرم بستم و درو باز کردم
_چی میخوای؟چرا اومدی اتاق من
☆خوب...خواستم بدونم چرا این وضعی شدی
_هه...برای چی بدونی؟
☆برو بابا اصلا تو خوبی حالیت نمیشه
خواست بره
_فردا میای اتاقم برام تعریف میکنم
اینو کع گفتم دیگه رفت نمیدونم واقعی میخواد بهم مهربونی کنه یا از قسط میکنه
لباسمو عوض کردم پرده هارو بستم و چراغ رو خاموش کردم یکی از آباژور هارو روشن گذاشتم...رو تخت دراز کشیدم که یه پیام از واتساپ اومد بازش کردم عکس سوجین و مینهو بود که بهم دیگه نگاه میکردن....احساس کردم یه چیزیش عوض شده...ولی چیش؟هاااا......مو..موهاش....موهاشو رنگ کرده موهای خرماییش به شرابی رنگ تغییر کرده....به جکسون زنگ زدم
جکسون:چیشده
_بگیرشون
جکسون:بله؟
_میگم بگیرشون
جکسون:کیو؟
_چقدر خنگی تو...مینهو و سوجینو
جکسون:یه لحظه صب کنین....جلوشونو گرفتیم....اما
_اما چی؟
جکسون:توشون یه زن و بچه هم هست
فهمیدم که منظورش جسی و سوهو هست
_آه.......برین...ازشون دور شین....بعدا یه روزی میگیرمشون
تلفنو قط کردم کردم انداختم رو تخت
تق تق تق
_اوفففف کیع؟
بدون حرف زدن درو باز کرد
_چی میخوای؟
☆نمیشه الان بهم بگی؟
چیزی نگفتم و دستمو روی تخت تکون دادم اوند نشست رو تخت و بهم نگاه کرد با به نفس عمیق شروع کردم به صحبت کردن
_...سوجین....با مینهو دوسته(جیمین همه چیو به سوجون گفته)
☆خوب؟
_...باهم قرار میزارن
☆ا کجا میدونی؟
_خوب....دیگه معلومه...باهم میگردن و دست همو میگیرن و
☆تا وقتی با چشمای خودت ندیدی باور نکن
_...خیلی واضحه...
☆من که باور نمیکنم
عکسو از گوشیم جلوش گرفتم اونم هی به عکس خیره بود
☆جیمین؟
_هوم؟
☆تو..تو گردنشون یه گردنبنده
_ببینم
رفتم جلوش....به عکس نگاه کردم....
_آرع....ولی...چیه؟
☆واضح نیس
_نمیشه کاریش کرد؟
☆ببینم میتونم کاریش کنم بهت خبر میدم این عکسو بهم بفرست
اینو گفت و رفت اتاقش
عکسو براش فرستادم و خوابیدم
#سوجین
جسی:چیشده؟
مینهو:هیچی نیس نگران نباشین....
مینهو:چیشد؟چرا رفتن؟
+نمیدونم شاید ترسیدن بهتره دیکه ماهم بریم
رسیدیم و دوستای مین سو رفته بودن ماهم بدون هیچ کاری خوابیدیم..
(هفته بعد)
#جیمین
فیلیکس:بزن....بزن...بزن...آفرین...یالا...بزن....بزن...عالی....بزن......آفرین عالی هستی خیلی خوب پیش میری....
رفتم پی سوجون که مارو با بهت نگاه میکرد
_چیشده؟...حال کردی؟میخوای توهم بزنم؟
☆شوخیت گرفته
_بیا ببینم تو چقدر بلدی
☆یاااا مم اصلا بلد نیستم چی میگی
_بیا..بیا من میزنمت
اومد جلوم از چهرش میشد ترس رو نگاه کرد دستمو مشت کردم الکی خواستم بزنم صورتش که دستاشو رو صورتش گرفت و جیغ خفیفی کشید
_من هنوز نزدم
☆خیلی.....
نمیتونست حرف بزنه و رفت
۶.۳k
۲۸ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.