فراموشی* پارت19
لبخندی زدم و ژاکتو به اتسوشی دادم و گفتم:اتسوشی سان اینو به تانیزاکی پس بده.
ژاکتو گرفت و سرشو به معنای باشه تکون داد.
اتسوشی انگار ناراحت بود ازش پرسیدم: چیزی شده اتسوشی؟
اتسو: نه چیزی نشده. می.. میگم کی دوباره برمیگردین سرکار؟
دازای: فردا میام سر کار.
اتسوشی خوشحال شد و گفت: این خیلی خوبه.
لبخندی زدم و ازشون خداحافظی کردم.
از زبان نویسنده*
اتسوشی و حتی لوسی با دیدن اون صحنه خیلی ناراحت شدن.
چویا دستشو تکون داد و از اتسوشی و لوسی خداحافظی کرد. لوسی و اتسو هم دستشونو براش تکون دادن.
اتسو: دلم براش میسوزه. چویا هیچ تقصیری نداشت چرا این بلاها سرش اومد؟
لوسی: مگه چی شده؟ تازه این قضیه ی قلبش دیگه چیه؟
اتسو: ماجراش مفصله ولی الان موقعش نیست. قضیه ی قلبشم خودمم نمیدونم تابه حال درموردش نشنیده بودم.
لوسی: امیدوارم حالش خوب بشه.
اتسو هم با سر حرف لوسی رو تایید کرد.
*********************
چویا تا موقعی که به خونه نرسیده بودن ساکت بود و حرفی نزده بود و اخم غلیظی کرده بود.
دازای: خوب رسیدیم.
دازای دست چویا رو دید و خواست سرش داد بزنه ولی خودشو کنترل کرد و گفت: چرا دستتو اینجوری کردی؟
چویا دستاشو زیر ژاکت برد و پنهانش کرد و گفت: چیز مهمی نیست.
دازای چویا رو به اتاق خودش برد و گفت: روی این صندلی بشین.
چویا روی صندلی نشست و سرشو پایین انداخت. میدونست اگه اینبار دوباره لجبازی کنه دوباره سرش داد میزنه.
دازای از توی کشوی میزش یه باند اورد و روی مبل روبه روی چویا گذاشت و یه پتو هم اورد و دورش پیچید تا سردش نشه.
دازای روی مبل نشست و دست چویا رو گرفت تا باندپیچیش کنه.
دازای همونجور که داشت پانسمان میکرد گفت: چویا. الان باهام قهری.
چویا اخمش پرنگ تر شد ولی چیزی نگفت.
دازای: فکر میکنی ذره ای هم برام اهمیت نداری؟
فکر اشتباهی کردی چویا. به نظرت چرا تورو به خونه ی خودم اوردم، یا چرا نذاشتم دایما بهت دست درازی کنه؟ چرا فکر میکنی برام اهمیتی نداری؟
چویا کمی از اخماش باز شد ولی بازم چیزی نگفت.
چویا: اتسوشی بهم گفت فردا قراره برن ساحل کنار دریا. به منم گفتن همراهشون برم.(موقعی که اتسوشی و چویا به طبقه ی بالا میرفتن اینو گفته) میتونم برم؟
دازای: البته میتونی بری.
چویا لبخندی زد و گفت: خیلی ممنون.
وقتی کار پانسمان دست چویا تموم شد دازای گفت:اشتی؟
ادامه دارد...
ژاکتو گرفت و سرشو به معنای باشه تکون داد.
اتسوشی انگار ناراحت بود ازش پرسیدم: چیزی شده اتسوشی؟
اتسو: نه چیزی نشده. می.. میگم کی دوباره برمیگردین سرکار؟
دازای: فردا میام سر کار.
اتسوشی خوشحال شد و گفت: این خیلی خوبه.
لبخندی زدم و ازشون خداحافظی کردم.
از زبان نویسنده*
اتسوشی و حتی لوسی با دیدن اون صحنه خیلی ناراحت شدن.
چویا دستشو تکون داد و از اتسوشی و لوسی خداحافظی کرد. لوسی و اتسو هم دستشونو براش تکون دادن.
اتسو: دلم براش میسوزه. چویا هیچ تقصیری نداشت چرا این بلاها سرش اومد؟
لوسی: مگه چی شده؟ تازه این قضیه ی قلبش دیگه چیه؟
اتسو: ماجراش مفصله ولی الان موقعش نیست. قضیه ی قلبشم خودمم نمیدونم تابه حال درموردش نشنیده بودم.
لوسی: امیدوارم حالش خوب بشه.
اتسو هم با سر حرف لوسی رو تایید کرد.
*********************
چویا تا موقعی که به خونه نرسیده بودن ساکت بود و حرفی نزده بود و اخم غلیظی کرده بود.
دازای: خوب رسیدیم.
دازای دست چویا رو دید و خواست سرش داد بزنه ولی خودشو کنترل کرد و گفت: چرا دستتو اینجوری کردی؟
چویا دستاشو زیر ژاکت برد و پنهانش کرد و گفت: چیز مهمی نیست.
دازای چویا رو به اتاق خودش برد و گفت: روی این صندلی بشین.
چویا روی صندلی نشست و سرشو پایین انداخت. میدونست اگه اینبار دوباره لجبازی کنه دوباره سرش داد میزنه.
دازای از توی کشوی میزش یه باند اورد و روی مبل روبه روی چویا گذاشت و یه پتو هم اورد و دورش پیچید تا سردش نشه.
دازای روی مبل نشست و دست چویا رو گرفت تا باندپیچیش کنه.
دازای همونجور که داشت پانسمان میکرد گفت: چویا. الان باهام قهری.
چویا اخمش پرنگ تر شد ولی چیزی نگفت.
دازای: فکر میکنی ذره ای هم برام اهمیت نداری؟
فکر اشتباهی کردی چویا. به نظرت چرا تورو به خونه ی خودم اوردم، یا چرا نذاشتم دایما بهت دست درازی کنه؟ چرا فکر میکنی برام اهمیتی نداری؟
چویا کمی از اخماش باز شد ولی بازم چیزی نگفت.
چویا: اتسوشی بهم گفت فردا قراره برن ساحل کنار دریا. به منم گفتن همراهشون برم.(موقعی که اتسوشی و چویا به طبقه ی بالا میرفتن اینو گفته) میتونم برم؟
دازای: البته میتونی بری.
چویا لبخندی زد و گفت: خیلی ممنون.
وقتی کار پانسمان دست چویا تموم شد دازای گفت:اشتی؟
ادامه دارد...
۹.۴k
۰۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.