رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۲۳
سرمو بالا آوردم و معترضانه گفتم: استاد!
با حرص بهم نگاه کرد.
-بازم استاد؟
-پس چی بگم؟
-اسم دارم اسم، اسمم مهرداده.
شونهاي بالا انداختم
-خب باشه.
یه دفعه روي کاناپه هلم داد و روم خم شد.
چونمو گرفت.
-بگو مهرداد، زود.
اخم کردم.
-نمیگم.
با حرص فکمو گرفت.
-نمیگی؟
-نخیرم.
تهدیدوار گفت: باشه.
یه دفعه لبشو روي لبم گذاشت و چنان گازي گرفت
که صداي دادم تو گلوم خفه شد و مشتمو محکم به بازوش زدم.
کمی عقب رفت که با حرص گفتم: وحشی درد
گرفت!
-بگو.
به صورتش نزدیک شدم.
-نمیگم.
یه دفعه دستشو کنار رونم گذاشت که آب دهنمو با
استرس قورت دادم.
-بگو وگرنه یه جاي دیگتو فشار میدم.
-چیزه... من اصلا واسه یه چیز دیگه اومدم اینجا.
چشمهاشو کمی ریز کرد.
-واسه چی؟
-اول دست مبارکتو بردار.
بالاتر برد که دلم هري ریخت.
-بگو.
-چیزه... اومدم بگم که اگه میشه عطیه و محدثه
هم استخدام کن، اونا هم کارشون خوبه.
بدون مخالفت گفت: باشه، نمونه کار بیارن
استخدامشون کنم.
دیگه یادم رفت دستش کنار رونمه و با خوشحالی
بغلش کردم.
-ممنون، خیلی خوشحال میشند.
خندید
-منم خیلی خوشحال میشم که....
فشاري داد که آخی گفتم.
-بهم بگی مهرداد.
ولش کردم.
-خب باشه، اول تمرین میکنم بعد که رفتیم خونه
بهت میگم.
روي مبل نشست.
-حله.
بعد بازومو گرفت و بلندم کرد.
-حالا هم بدو برو سرکارت وگرنه اخراجت میکنم.
چپ چپ بهش نگاه کردم و بلند شدم.
خواستم برم ولی مچمو گرفت.
-اول...
به لبش زد.
چرخی به چشمهام دادم.
خم شدم و بوسهاي به لبش زدم که مچمو ول کرد.
به سمت در رفتم اما قبل از پایین کشیدن دستگیره
گفتم: فعلا استادجون.
حرص نگاهشو پر کرد و تا خواست به سمتم بیاد با
خنده سریع در رو باز کردم و بیرون رفتم و در رو
بستم.
خندیدم و قدم برداشتم.
#محدثه
با کیسههاي میوه از میوه فروشی بیرون اومدم.
به سمت جایی که تاکسیها وایسادند رفتم.
با کسی که اتفاقی نگاهم بهش افتاد ابروهام بالا
پریدند.
ماهان گوشی به دست از یه صرافی بیرون اومد و
پشت بهم وایساد.
انگار داشت تلفن حرف میزد.
به سمتش رفتم و نزدیکش تو کوچهی کنار صرافی
وایسادم و سعی کردم بفهمم چی میگه.
-خوبه... آره میرم، میاي که بیام دنبالت؟
اخم کردم.
-باشه... سحر؟
دستم مشت شد.
همون دخترهی عوضیه.
-یادت باشه چندتا نخ از اون سیگارا رو واسم بیاري
سیگارایی که خودم میخرم راضیم نمیکنند.
عصبانیت وجودم پر کرد.
پسرهی کله شق!
-ممنون،آدرس جدید رو واسم بفرست.
با فکري که به ذهنم رسید نفس عصبی کشیدم و از
کوچه بیرون اومدم.
جوري که انگار ندیدمش از کنارش رد شدم که
چیزي نگذشت که تند گفت: فعلا تا بعد.
یه دفعه یکی بازومو گرفت و به سمت خودش
چرخوندم که دیدم خودشه.
وانمود کردم که تعجب کردم.
-خوب شد که میبینمت، دیشب نتونستم باهات
حرف بزنم.
#پارت_۱۲۳
سرمو بالا آوردم و معترضانه گفتم: استاد!
با حرص بهم نگاه کرد.
-بازم استاد؟
-پس چی بگم؟
-اسم دارم اسم، اسمم مهرداده.
شونهاي بالا انداختم
-خب باشه.
یه دفعه روي کاناپه هلم داد و روم خم شد.
چونمو گرفت.
-بگو مهرداد، زود.
اخم کردم.
-نمیگم.
با حرص فکمو گرفت.
-نمیگی؟
-نخیرم.
تهدیدوار گفت: باشه.
یه دفعه لبشو روي لبم گذاشت و چنان گازي گرفت
که صداي دادم تو گلوم خفه شد و مشتمو محکم به بازوش زدم.
کمی عقب رفت که با حرص گفتم: وحشی درد
گرفت!
-بگو.
به صورتش نزدیک شدم.
-نمیگم.
یه دفعه دستشو کنار رونم گذاشت که آب دهنمو با
استرس قورت دادم.
-بگو وگرنه یه جاي دیگتو فشار میدم.
-چیزه... من اصلا واسه یه چیز دیگه اومدم اینجا.
چشمهاشو کمی ریز کرد.
-واسه چی؟
-اول دست مبارکتو بردار.
بالاتر برد که دلم هري ریخت.
-بگو.
-چیزه... اومدم بگم که اگه میشه عطیه و محدثه
هم استخدام کن، اونا هم کارشون خوبه.
بدون مخالفت گفت: باشه، نمونه کار بیارن
استخدامشون کنم.
دیگه یادم رفت دستش کنار رونمه و با خوشحالی
بغلش کردم.
-ممنون، خیلی خوشحال میشند.
خندید
-منم خیلی خوشحال میشم که....
فشاري داد که آخی گفتم.
-بهم بگی مهرداد.
ولش کردم.
-خب باشه، اول تمرین میکنم بعد که رفتیم خونه
بهت میگم.
روي مبل نشست.
-حله.
بعد بازومو گرفت و بلندم کرد.
-حالا هم بدو برو سرکارت وگرنه اخراجت میکنم.
چپ چپ بهش نگاه کردم و بلند شدم.
خواستم برم ولی مچمو گرفت.
-اول...
به لبش زد.
چرخی به چشمهام دادم.
خم شدم و بوسهاي به لبش زدم که مچمو ول کرد.
به سمت در رفتم اما قبل از پایین کشیدن دستگیره
گفتم: فعلا استادجون.
حرص نگاهشو پر کرد و تا خواست به سمتم بیاد با
خنده سریع در رو باز کردم و بیرون رفتم و در رو
بستم.
خندیدم و قدم برداشتم.
#محدثه
با کیسههاي میوه از میوه فروشی بیرون اومدم.
به سمت جایی که تاکسیها وایسادند رفتم.
با کسی که اتفاقی نگاهم بهش افتاد ابروهام بالا
پریدند.
ماهان گوشی به دست از یه صرافی بیرون اومد و
پشت بهم وایساد.
انگار داشت تلفن حرف میزد.
به سمتش رفتم و نزدیکش تو کوچهی کنار صرافی
وایسادم و سعی کردم بفهمم چی میگه.
-خوبه... آره میرم، میاي که بیام دنبالت؟
اخم کردم.
-باشه... سحر؟
دستم مشت شد.
همون دخترهی عوضیه.
-یادت باشه چندتا نخ از اون سیگارا رو واسم بیاري
سیگارایی که خودم میخرم راضیم نمیکنند.
عصبانیت وجودم پر کرد.
پسرهی کله شق!
-ممنون،آدرس جدید رو واسم بفرست.
با فکري که به ذهنم رسید نفس عصبی کشیدم و از
کوچه بیرون اومدم.
جوري که انگار ندیدمش از کنارش رد شدم که
چیزي نگذشت که تند گفت: فعلا تا بعد.
یه دفعه یکی بازومو گرفت و به سمت خودش
چرخوندم که دیدم خودشه.
وانمود کردم که تعجب کردم.
-خوب شد که میبینمت، دیشب نتونستم باهات
حرف بزنم.
۶۳۹
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.