🖇فراز و نشیب 🖇
V... RHS:
دیانا: میخوام بخوابم
ارسلان: خب بخواب
دیانا: لباسام کو
ارسلان: همینجوری بخواب
دیانا: ارسلااننننن لباسممم
ارسلان: هیش .. بدو بخواب
دیانا: پتو رو تا گردنم کشیدم و چشامو بستم...
ارسلان: دیانا که خوابید رفتم تو اتاق بنفش
.... این اتاق یه روزی کل خوشیم بود ... الان با وجود دیانا. عطش اینکار تو وجودم گل کرده ... نمیدونم چجوری بهش بگم .. اما دوس داشتم با دیانا هم امتحان کنم
_______________________________
دیانا: چشامو باز کردم ارسلان کنارم بود و دستش رو س.ی.ن.م.. بود ... ارسلان
ارسلان: هوم
دیانا: پاشو اذیتم نکن
ارسلان: بگیر بخواب
دیانا:ارسلان میگم میشه با بچه ها بریم بیرون ؟
ارسلان: فعلا خواب
دیانا: پاشووووو
ارسلان: هوفف .. پاشو حاضر شو به بچه ها بگم بریم بیرون
دیانا: آخ جونننن
ارسلان: ز زدم به متین و گفتن برین شهر بازی
🤍بچه ها متین و نیکا رلن... پانیذو ممد زن و شوهر... مهشاد و محراب نامزد .. امیر و اتوسا هم رلن 🤍
دیانا: یه لباس پفی کوتاه پوشیدم با یه شلوار مام.. یه تینت زدن و یه رژ و رفتم کنار ارسلان
ارسلان: بریم ؟
دیانا : اوم
ارسلان: این دستبند بزار دستت
دیانا: چرا ؟
ارسلان: چون زنمی
دیانا: یه دستبند بافت بود که سفید و بنفش بود
ارسلان : پیاده شو رسیدیم
دیانا: رفتم پیش بچه ها و موضوع ازدواج با ارسلان رو که گفتم کلی ماچ و بغلم کردن
ارسلان: قرار شد اول بریم ترن ولی دیانا میگف میترسه
دیانا: به زور صلوات و دعا سوار شدیم و ارسلان محکم منو گرفت و بغلم کرد ولی مث سگ میترسیدم
ارسلان: دیانا چشاشو بسته بود و جیق بنفش میزد تا اینکه ترن وایساد و پیاده شدیم
دیانا: ارسلان بشمک میخوامم
ارسلان : بیا کدوم رنگشو میخوای
دیانا: اون بنفش یاسی..
ارسلان بیا ... حساب کردم و رفتیم سمت عقربه
دیانا: ارسلان این یکی اصلا
پانیذ: راس میگه ممد میشه اینو نریم ؟
ممد : میخواین بریم ماشین بازی 😂😂
پانیذ: ارهههههه
مهشاد : بیچاره به تعنه گف
پانیذ: برو گمشو ممد
دیانا: من میرم ماشین کیا میان ؟
دخترا : منننن
مهراب : چقد ترسویین 😂😂
مهشاد : ببند عشقم
مهراب: بوص بهت
دیانا: میخوام بخوابم
ارسلان: خب بخواب
دیانا: لباسام کو
ارسلان: همینجوری بخواب
دیانا: ارسلااننننن لباسممم
ارسلان: هیش .. بدو بخواب
دیانا: پتو رو تا گردنم کشیدم و چشامو بستم...
ارسلان: دیانا که خوابید رفتم تو اتاق بنفش
.... این اتاق یه روزی کل خوشیم بود ... الان با وجود دیانا. عطش اینکار تو وجودم گل کرده ... نمیدونم چجوری بهش بگم .. اما دوس داشتم با دیانا هم امتحان کنم
_______________________________
دیانا: چشامو باز کردم ارسلان کنارم بود و دستش رو س.ی.ن.م.. بود ... ارسلان
ارسلان: هوم
دیانا: پاشو اذیتم نکن
ارسلان: بگیر بخواب
دیانا:ارسلان میگم میشه با بچه ها بریم بیرون ؟
ارسلان: فعلا خواب
دیانا: پاشووووو
ارسلان: هوفف .. پاشو حاضر شو به بچه ها بگم بریم بیرون
دیانا: آخ جونننن
ارسلان: ز زدم به متین و گفتن برین شهر بازی
🤍بچه ها متین و نیکا رلن... پانیذو ممد زن و شوهر... مهشاد و محراب نامزد .. امیر و اتوسا هم رلن 🤍
دیانا: یه لباس پفی کوتاه پوشیدم با یه شلوار مام.. یه تینت زدن و یه رژ و رفتم کنار ارسلان
ارسلان: بریم ؟
دیانا : اوم
ارسلان: این دستبند بزار دستت
دیانا: چرا ؟
ارسلان: چون زنمی
دیانا: یه دستبند بافت بود که سفید و بنفش بود
ارسلان : پیاده شو رسیدیم
دیانا: رفتم پیش بچه ها و موضوع ازدواج با ارسلان رو که گفتم کلی ماچ و بغلم کردن
ارسلان: قرار شد اول بریم ترن ولی دیانا میگف میترسه
دیانا: به زور صلوات و دعا سوار شدیم و ارسلان محکم منو گرفت و بغلم کرد ولی مث سگ میترسیدم
ارسلان: دیانا چشاشو بسته بود و جیق بنفش میزد تا اینکه ترن وایساد و پیاده شدیم
دیانا: ارسلان بشمک میخوامم
ارسلان : بیا کدوم رنگشو میخوای
دیانا: اون بنفش یاسی..
ارسلان بیا ... حساب کردم و رفتیم سمت عقربه
دیانا: ارسلان این یکی اصلا
پانیذ: راس میگه ممد میشه اینو نریم ؟
ممد : میخواین بریم ماشین بازی 😂😂
پانیذ: ارهههههه
مهشاد : بیچاره به تعنه گف
پانیذ: برو گمشو ممد
دیانا: من میرم ماشین کیا میان ؟
دخترا : منننن
مهراب : چقد ترسویین 😂😂
مهشاد : ببند عشقم
مهراب: بوص بهت
۲۸.۸k
۱۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.