پارت 45
هر دو از پروییش خندیدیم و قرار شد فردا شب توی عروسی هم
رو ببینیم.
گوشی رو که قطع کردم، تازه متوجه بابا شدم که پشت سرم بود.
جیمین:بابا شما مگه خواب نبودی؟
نزدیکم شد و گفت:
بابای جیمین: نه خوابم نمیبره، کی بود که چنان قهقهه می زدی؟
با یادآوری حرفهای سوهو ناخواسته لبخندی رو لبم نشست و
رو به بابا گفتم:
جیمین:دوست دوران دانشگاه هم سوهو رو یادتونه؟
بابا کمی بهم خیره شد، بعد بشکنی زد و گفت:
بابای جیمین: یادم اومد، همون سوهو شیطون دانشکده.
- آره، فردا عروسیشه.
بابا شوکه نگاهم کرد، یهو خندید و میون خنده گفت:
بابای جیمین: واقعا! باورم نمیشه شیطونترین پسر دانشکده پس فردا ازدواج میکنه
جیمین:اره شما میاین
بابای جیمین:نه پسرم من کار دارم
جیمین:اما.....
بابای جیمین:هیسسس جیمین ساکت باش برو بخواب میخوام بخوابم بابا رفت و من موندم. حاال که خودش اینجور میخواد کاری از
من بر نمیاد.
وارد اتاق شدم، وسایل روی تخت رو جمع کرد، کنار ت
دراز شدم و اون رو آروم و با احتیاط به آغوش گرفتم که
چشم هام گرم خواب شد.
]ت[
با احساس تنگی توی یه جای گرم، چشم هام رو باز کردم.
نگاهم به دستهای جیمین خورد که دورم حلقه بود.
هوم پس این جیمین بود!
آروم تکون خوردم که یهو جیمین گفت:
جیمین:پس بلاخره بیدار شدی؟
یواش به سمتش برگشتم و گفتم:
ت:صبح بخیر.
جیمین:صبح تو هم بخیر
خم شد، بوسهای به لبم زد و بلند شد.
روی تخت نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم. از تخت پایین
اومدم و به سرویس رفتم، کارهام رو که انجام دادم بیرون اومدم.
جیمین روبهروی آینه وایستاده بود و داشت موهاش رو مرتب
می کرد.
به سمت میزم رفتم، شونهم رو برداشتم، روی تخت نشستم
و شروع به شونه کردم.
کارم که تموم شد، به جیمین نگاه کردم که داشت گوشواره هاش
رو توی گوشش جابهجا میکرد.
ت : تموم شد
جیمین: اوهوم، خب بلند شو بریم صبحونه.
بلند شدم و همراه جیمین ، از اتاق بیرن رفتم. وارد سالن که شدیم
باباجون پشت میز بود. اوه، باباجون!
خودش گفته بود که من به جای دختر نداشتش هستم و باید
باباجون صداش کنم. با جیمین،به سمت میزم رفتیم و صبح بخیر گفتیم بابا هم جواب داد نشستیم
شروع کردیم به خوردن که بابا گفت:
بابای جیمین: برای امشب، خریداتون رو کردین؟
با این سوالش، به سمت جیمین برگشتم که اون گفت:
-
جیمین: نه، عصر میریم.
با تعجب گفتم:
ت:خرید برای چی؟
جیمین: خب من یادم رفت بگم، دیشب که خواب بودی، یکی
از دوستهای صمیمی دوران دانشجوییم، ما رو برای جشن
عروسیش دعوت کرد.
سر تکونی دادم که جیمین ادامه داد:
جیمین :عصر هم میریم خرید.
سر بلند کردم و به باباجون خیره شدم و پرسیدم:
ت:شما نمیاید؟
بابای جیمین:نه دخترم، من کار دارم و...
ت:اما، امروز اخر هفته هست
بعد از گفتن حرفم با خجالت، لبم رو گاز گرفتم اما جیمین داشت میخندید بابا هم خنده ای کرد گفت
میدونم دخترم ولی این کارها ربطی به تعطیلی هفته
نداره.
با شرمندگی گفتم:
ت:اوه، واقعا ببخشید!
بابای جیمین: اشکالی نداره
***
ت:هوف، جیمین خسته شدم!
جیمین با کلافگی به سمتم برگشتم و گفت:
جیمین :ت لباس تو مونده، نه من!
با این حرفش پوف کالفهای کشیدم ناخواسته نگاهم به لباسی که
پشت سر جیمین، توی ویترین بود، افتاد. با هیجان گفتم:
ت :خودشه!
جیمین شوکه گفت:
جیمین : چی خودشه؟!
و خواست برگرده که نگهش داشتم. با چشمهای گرد شده گفت
جیمین:چته ت
ت:نوچ نمیشه نباید ببینیش تا امشب
داشتم میرفتم که دستم گرفت گفت
جیمین:بیا اینم کارت حالا برو
ت: نمیخوام
جیمین:ت بهت میگم بگیر کارت یعنی بگیر
ت:ممنون
رو ببینیم.
گوشی رو که قطع کردم، تازه متوجه بابا شدم که پشت سرم بود.
جیمین:بابا شما مگه خواب نبودی؟
نزدیکم شد و گفت:
بابای جیمین: نه خوابم نمیبره، کی بود که چنان قهقهه می زدی؟
با یادآوری حرفهای سوهو ناخواسته لبخندی رو لبم نشست و
رو به بابا گفتم:
جیمین:دوست دوران دانشگاه هم سوهو رو یادتونه؟
بابا کمی بهم خیره شد، بعد بشکنی زد و گفت:
بابای جیمین: یادم اومد، همون سوهو شیطون دانشکده.
- آره، فردا عروسیشه.
بابا شوکه نگاهم کرد، یهو خندید و میون خنده گفت:
بابای جیمین: واقعا! باورم نمیشه شیطونترین پسر دانشکده پس فردا ازدواج میکنه
جیمین:اره شما میاین
بابای جیمین:نه پسرم من کار دارم
جیمین:اما.....
بابای جیمین:هیسسس جیمین ساکت باش برو بخواب میخوام بخوابم بابا رفت و من موندم. حاال که خودش اینجور میخواد کاری از
من بر نمیاد.
وارد اتاق شدم، وسایل روی تخت رو جمع کرد، کنار ت
دراز شدم و اون رو آروم و با احتیاط به آغوش گرفتم که
چشم هام گرم خواب شد.
]ت[
با احساس تنگی توی یه جای گرم، چشم هام رو باز کردم.
نگاهم به دستهای جیمین خورد که دورم حلقه بود.
هوم پس این جیمین بود!
آروم تکون خوردم که یهو جیمین گفت:
جیمین:پس بلاخره بیدار شدی؟
یواش به سمتش برگشتم و گفتم:
ت:صبح بخیر.
جیمین:صبح تو هم بخیر
خم شد، بوسهای به لبم زد و بلند شد.
روی تخت نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم. از تخت پایین
اومدم و به سرویس رفتم، کارهام رو که انجام دادم بیرون اومدم.
جیمین روبهروی آینه وایستاده بود و داشت موهاش رو مرتب
می کرد.
به سمت میزم رفتم، شونهم رو برداشتم، روی تخت نشستم
و شروع به شونه کردم.
کارم که تموم شد، به جیمین نگاه کردم که داشت گوشواره هاش
رو توی گوشش جابهجا میکرد.
ت : تموم شد
جیمین: اوهوم، خب بلند شو بریم صبحونه.
بلند شدم و همراه جیمین ، از اتاق بیرن رفتم. وارد سالن که شدیم
باباجون پشت میز بود. اوه، باباجون!
خودش گفته بود که من به جای دختر نداشتش هستم و باید
باباجون صداش کنم. با جیمین،به سمت میزم رفتیم و صبح بخیر گفتیم بابا هم جواب داد نشستیم
شروع کردیم به خوردن که بابا گفت:
بابای جیمین: برای امشب، خریداتون رو کردین؟
با این سوالش، به سمت جیمین برگشتم که اون گفت:
-
جیمین: نه، عصر میریم.
با تعجب گفتم:
ت:خرید برای چی؟
جیمین: خب من یادم رفت بگم، دیشب که خواب بودی، یکی
از دوستهای صمیمی دوران دانشجوییم، ما رو برای جشن
عروسیش دعوت کرد.
سر تکونی دادم که جیمین ادامه داد:
جیمین :عصر هم میریم خرید.
سر بلند کردم و به باباجون خیره شدم و پرسیدم:
ت:شما نمیاید؟
بابای جیمین:نه دخترم، من کار دارم و...
ت:اما، امروز اخر هفته هست
بعد از گفتن حرفم با خجالت، لبم رو گاز گرفتم اما جیمین داشت میخندید بابا هم خنده ای کرد گفت
میدونم دخترم ولی این کارها ربطی به تعطیلی هفته
نداره.
با شرمندگی گفتم:
ت:اوه، واقعا ببخشید!
بابای جیمین: اشکالی نداره
***
ت:هوف، جیمین خسته شدم!
جیمین با کلافگی به سمتم برگشتم و گفت:
جیمین :ت لباس تو مونده، نه من!
با این حرفش پوف کالفهای کشیدم ناخواسته نگاهم به لباسی که
پشت سر جیمین، توی ویترین بود، افتاد. با هیجان گفتم:
ت :خودشه!
جیمین شوکه گفت:
جیمین : چی خودشه؟!
و خواست برگرده که نگهش داشتم. با چشمهای گرد شده گفت
جیمین:چته ت
ت:نوچ نمیشه نباید ببینیش تا امشب
داشتم میرفتم که دستم گرفت گفت
جیمین:بیا اینم کارت حالا برو
ت: نمیخوام
جیمین:ت بهت میگم بگیر کارت یعنی بگیر
ت:ممنون
۷.۳k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.