پارت 2 فیک تاریخی کوک
پدرت تاجر هست و امروز برای یه کار مهم میخواد به ماموریت بره و تو یه نقشه کشیدی که بعد از رفتن پدرت از خونه فرار کنی و بری توی جنگل که ستاره هارو ببینی چون امیلی که خدمت کارتون بود میگفت شب ها ستاره ها توی اسمون مشخص میشن و تو عاشق اونا شده بودی بعد از اینکه پدرت رفت چند تا لباس زخیم برداشتی چون امیلی میگفت شب ها سرده.کیفتو برداشتی و چندتا ملافه گره زدی و اونارو از پنجره اویزون کردی و ازشون برای پایین رفتن استفاده کردی.اونجا پر از چیز های سبز و قهوه ای بود که حتی اسمشون رو هم نمیدونستی(درخت رو میگه) ترسیده بودی ولی حاظر بودی برای دیدین ستاره ها انجام بدی هوا تقریبا داشت تاریک میشد و تو وسط جنگل بودی کیف رو بقلت گذاشتی و منتظر شدی تا شب بشه و ستاره هارو ببینی
بچه ها ادامه اش توی این پیج
@btsarmyfkvu
بچه ها ادامه اش توی این پیج
@btsarmyfkvu
۵.۸k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.