اشتباه من
اشتباه من
پارت۲
ات
برگشتم سمت در که یه پسر جوونو دیدم
پسره درو بست برگشت منو دید وایساد بهم نگاه کرد
کوک.تو دیگه کی هستی؟
ات.اومدم حرف بزنم که پرید وسط حرفم
کوک.اها فهمیدیم حتما خدمتکار جدیدی بابام بهم گفته بود قراره خدمتکار جدید برام بگیره
ات.اومد بره که بهش گفتم..ببخشید آقا پسر من خدمتکار جدید نیستم نمیخامم باشم،بابای تو با مامان من ازدواج کرده
کوک.عومم بابام نگفته بود زن جدیدش دختر داره
ات.داشت میومد سمتم منم رفتم عقب که خوردم به دیوار
اومد نزدیکم اونقدر نزدیک بود که نفس داغش به صورتم برخورد میکرد
یه نگاه به سرتاپام انداخت
بهش میخورد از اون پسرای دخترباز باشه
کوک.اسمت چیه؟
ات.اسمم ات
کوک.منم جونگکوکم،حالا چند سالته کوچولو
ات.من کوچولو نیستم
کوک.هستی
ات.نیستم...هولش دادم که یکم رفت عقب....من کوچولو نیستم ۲۰سالمه
کوک.یه پوزخند زد...هنوزم برام کوچولویی من شیش سال ازت بزرگ ترم دختر جون
ات.وقتی اینو گفت حرصم گرفت بعدش بدون اینکه حرفی بزنه رفت بالا
پسره الدنگ(فیک است)
ات
صبح با آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم
دوست نداشتم برم دانشگاه اما بخاطر مامانم مجبور بودم
بلند شدم رفتم دستشویی کارای مربوط رو کردم
اومدم بیرون چون حوصله نداشتم یه لباس ساده پوشیدم کیفمو برداشتم رفتم پایین
وقتی رفتم همه سر میز بودن اون پسره از خود راضی هم بود
ات.صبح همگی بخیر
بقیه.صبح بخیر
ات.رفتم نشستم مربا رو برداشتم کشیدم روی نون تست داشتم میخوردم که جئون گفت
ب.ک(بابای کوک).دخترم چون امروز روز اول دانشگاهته راهشو بلد نیستی جنگکوک میبرتت تا یاد بگیری
ات.یه نگاه به کوک که داشت با پوزخند بهم نگاه میکرد کردم...عامم ن نه مرسی خودم میرم نیاز نیست جونگکوک به زحمت بیوفته
کوک.چه زحمتی..به هر حال از الان برادرت حساب میشم درست نمیگم آبجی کوچولو
ات.با تنفر بهش نگاه کردم
بلند شدم با بقیه خدافظی کردم....من بیرون منتظرم
بیرون وایساده بودم که متوجه کوک شدم داشت میومد
کوک.سوار شو
ات.باشه...سوار ماشینش شدم
بعد از نیم ساعت رسیدیم دانشگاه
کوک.امیدوارم روز خوبی داشته باشی..ابجیی جوون
ات.میشه بهم نگی آبجی وقتی اونطوری میگی حالم بهم میخوره
کوک.خیلی هم دلت بخواد بهت بگم آبجی
همه دخترا آرزو دارن من برادرشون باشم
ات.حالا من که دلم نمیخاد....از ماشین پیاده شدم وارد دانشگاه شدم...
پارت۲
ات
برگشتم سمت در که یه پسر جوونو دیدم
پسره درو بست برگشت منو دید وایساد بهم نگاه کرد
کوک.تو دیگه کی هستی؟
ات.اومدم حرف بزنم که پرید وسط حرفم
کوک.اها فهمیدیم حتما خدمتکار جدیدی بابام بهم گفته بود قراره خدمتکار جدید برام بگیره
ات.اومد بره که بهش گفتم..ببخشید آقا پسر من خدمتکار جدید نیستم نمیخامم باشم،بابای تو با مامان من ازدواج کرده
کوک.عومم بابام نگفته بود زن جدیدش دختر داره
ات.داشت میومد سمتم منم رفتم عقب که خوردم به دیوار
اومد نزدیکم اونقدر نزدیک بود که نفس داغش به صورتم برخورد میکرد
یه نگاه به سرتاپام انداخت
بهش میخورد از اون پسرای دخترباز باشه
کوک.اسمت چیه؟
ات.اسمم ات
کوک.منم جونگکوکم،حالا چند سالته کوچولو
ات.من کوچولو نیستم
کوک.هستی
ات.نیستم...هولش دادم که یکم رفت عقب....من کوچولو نیستم ۲۰سالمه
کوک.یه پوزخند زد...هنوزم برام کوچولویی من شیش سال ازت بزرگ ترم دختر جون
ات.وقتی اینو گفت حرصم گرفت بعدش بدون اینکه حرفی بزنه رفت بالا
پسره الدنگ(فیک است)
ات
صبح با آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم
دوست نداشتم برم دانشگاه اما بخاطر مامانم مجبور بودم
بلند شدم رفتم دستشویی کارای مربوط رو کردم
اومدم بیرون چون حوصله نداشتم یه لباس ساده پوشیدم کیفمو برداشتم رفتم پایین
وقتی رفتم همه سر میز بودن اون پسره از خود راضی هم بود
ات.صبح همگی بخیر
بقیه.صبح بخیر
ات.رفتم نشستم مربا رو برداشتم کشیدم روی نون تست داشتم میخوردم که جئون گفت
ب.ک(بابای کوک).دخترم چون امروز روز اول دانشگاهته راهشو بلد نیستی جنگکوک میبرتت تا یاد بگیری
ات.یه نگاه به کوک که داشت با پوزخند بهم نگاه میکرد کردم...عامم ن نه مرسی خودم میرم نیاز نیست جونگکوک به زحمت بیوفته
کوک.چه زحمتی..به هر حال از الان برادرت حساب میشم درست نمیگم آبجی کوچولو
ات.با تنفر بهش نگاه کردم
بلند شدم با بقیه خدافظی کردم....من بیرون منتظرم
بیرون وایساده بودم که متوجه کوک شدم داشت میومد
کوک.سوار شو
ات.باشه...سوار ماشینش شدم
بعد از نیم ساعت رسیدیم دانشگاه
کوک.امیدوارم روز خوبی داشته باشی..ابجیی جوون
ات.میشه بهم نگی آبجی وقتی اونطوری میگی حالم بهم میخوره
کوک.خیلی هم دلت بخواد بهت بگم آبجی
همه دخترا آرزو دارن من برادرشون باشم
ات.حالا من که دلم نمیخاد....از ماشین پیاده شدم وارد دانشگاه شدم...
۱۳.۲k
۳۰ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.