گیتار مشکی
Part 13
بخش سوم
بعد از نه سالگیش دیگه احساس کمبود و ناراحتی ای که به خاطر از دست دادن خونوادش داشت رو نشون نداد،... ولی بازم برای من فهمیدن احساسش موقعی که بچه ها راجب پدر و مادرشون حرف میزدن کار خیلی آسونی بود... کاملا یادمه هیچ وقت بعد از نه سالگیش گریه نکرد. هیچ وقت با کسی قهر نکرد. همشون بخاطر این بود که بعد از انجام این کارا پدر و مادرش رو از دست داد... اون زیادی واسه تجربه ی اونجور چیزا جوون بود، ولی زندگی مجبورش کرد تحمل کنه. در عوض اون تلاش کرد که این کمبود هارو برای ما بر طرف کنه... برای من و نامجونی که پدر و مادرمون با نمرمون دوستمون داشتن... تهیونگی که پدر و مادرش همراه با خواهر و برادر کوچیکترش رفتن آلمان و اونو کره ول کردن و حتی حالش رو هم سالیانه نمیپرسیدن... جونگکوکی که مادرش به پدرش خیانت کرد و گذاشت رفت و پدرشو از دست داد... جیمینی که پدر و پدربزرگ مادریش بخاطر ضعیف و نحیف بودناش کتکش میزدن... و در آخر هوسوکی که پدرش جلوش رو برای رسیدن به آرزوش میگرفت... اون موقع ها برای سوبین و مونبین هم همچین آدمی بود... اونا بچه ی طلاق بودن و پیش پدرشون زندگی میکردن و پدرشون هم همیشه مست بود و کتکشون میزد، چون ورشکست شده بود...
هیچ کس از ما زندگی آرومی نداشت... و یونا داشت تلاش میکرد که اینو کمتر احساس کنیم... تمام تلاشش رو... .
(چرا اینقدر جای توضیحاتش کم شدهههههههه اگه بخواد اینجوری باشه هر پارت به سه قسمت تقسیم میشهههههه. چرا بروزرسانیش کردمممممم خدااااااااااایااااااااا)
بخش سوم
بعد از نه سالگیش دیگه احساس کمبود و ناراحتی ای که به خاطر از دست دادن خونوادش داشت رو نشون نداد،... ولی بازم برای من فهمیدن احساسش موقعی که بچه ها راجب پدر و مادرشون حرف میزدن کار خیلی آسونی بود... کاملا یادمه هیچ وقت بعد از نه سالگیش گریه نکرد. هیچ وقت با کسی قهر نکرد. همشون بخاطر این بود که بعد از انجام این کارا پدر و مادرش رو از دست داد... اون زیادی واسه تجربه ی اونجور چیزا جوون بود، ولی زندگی مجبورش کرد تحمل کنه. در عوض اون تلاش کرد که این کمبود هارو برای ما بر طرف کنه... برای من و نامجونی که پدر و مادرمون با نمرمون دوستمون داشتن... تهیونگی که پدر و مادرش همراه با خواهر و برادر کوچیکترش رفتن آلمان و اونو کره ول کردن و حتی حالش رو هم سالیانه نمیپرسیدن... جونگکوکی که مادرش به پدرش خیانت کرد و گذاشت رفت و پدرشو از دست داد... جیمینی که پدر و پدربزرگ مادریش بخاطر ضعیف و نحیف بودناش کتکش میزدن... و در آخر هوسوکی که پدرش جلوش رو برای رسیدن به آرزوش میگرفت... اون موقع ها برای سوبین و مونبین هم همچین آدمی بود... اونا بچه ی طلاق بودن و پیش پدرشون زندگی میکردن و پدرشون هم همیشه مست بود و کتکشون میزد، چون ورشکست شده بود...
هیچ کس از ما زندگی آرومی نداشت... و یونا داشت تلاش میکرد که اینو کمتر احساس کنیم... تمام تلاشش رو... .
(چرا اینقدر جای توضیحاتش کم شدهههههههه اگه بخواد اینجوری باشه هر پارت به سه قسمت تقسیم میشهههههه. چرا بروزرسانیش کردمممممم خدااااااااااایااااااااا)
۳.۱k
۱۳ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.