گل رز♔
گل رز♔
#پارت32
از زبان چویا]
_از وقتی که پدر ـشون از دنیا رفتن از اتاق بیرون ـم نیومدن حتی لباساشون ـم عوض نکردن همون لباس ـه تیره هست که...
غیبت، غیبت بازم غیبت؛ کارِ همه ی بادیگاردها، مردم ـو خدمتکارا شده غیبت.
دستامو مشت کردم ـو سرمو بیشتر به زانوهام فشار دادم.
کار ـه کدوم لعنتی میتونه باشه؟ کی جرعت کرده پدر منو بکشه؟
نفس ـه عمیقی کشیدم تا بغضی که تو گلوم گیر کرده بود ـرو برطرف کنم.
به قاب ـه عکس ـه رو میز چشم دوختم.
موقعی که یک ماه از دنیا اومدن ـم گذشته بود پدر این عکس ـو با من گرفت.
چقدر خوشحال بوده.
سمت ـه پنجره رفتم ـو بازش کردم تا حال ـو هوا ـم عوض بشه.
دستمو رو گلوم کشیدم که همون موقع دازای روبه روم ظاهر شد ـو گفت:چویا...پدرت...
چشمام بیشتر از قبل پر اشک شد.
_دازای...
از زبان دازای]
همچی داشت طبق ـه نقشه پیش میرفت ولی با دیدن ـه چشمای پر از اشک ـش... اگه بگم بهم نریختم دروغ گفتم.
دلم... دلم ریخت.
با این وضع چطور میتونستم نقشه ـرو عملی کنم؟
نزدیک تر رفتم ـو خیلی اروم تو اغوش ـم کشیدم ـش موهاشو نوازش کردم.
با نرمی گفتم: بابت ـه پدرت متاسفم... میدونم که... چقدر سخته کسی که برات مهمه ـرو از دست بدی.
نفس ـه عمیقی کشیدم ـو با لبخند گفتم: میخوای باهم بریم یه جایی تا حال ـو هوا ـت عوض بشه؟
اروم سری تکون داد ـو با بغض که تا عمق ـه وجودم ـو سوزوند گفت: میخوام... میخوام دوباره... برام... برام پیانو بزنی!.
بدن ـه کوچیک ـشو از اغوشم بیرون کشید ـو سری تکون دادم.
گذر زمان]
دستشو رو پیانو گذاشت ـو روش کشید.
مکثی کرد ـو بهم نگاه کرد.
گفتم: از اینجا خوشت میاد؟
سری تکون داد ـو گفت: میشه... میشه همون اهنگ ـه قبلی ـو بزنی؟
سری تکون دادم ـو رو صندلی ـه پیانو نشستم ـو خواستم اهنگ ـو بزنم که چویا گفت: ولش کن لازم نیست بزنی!
با تعجب گفتم: چرا؟؟!
رو چمن ـا نشست ـو گفت: حال ـو حوصله ی سرو صدا ندارم.
از رو صندلی بلند شدم ـو کنار ـش با فاصله نشستم.
نیم ساعتی میشد که رو زمین نشسته بودیم ـو ساکت بودیم که با دیدن ـه اینکه چویا نزدیک بود خواب ـش ببره ولی دوباره بیدار میشد، لبخندی زدم.
پامو دراز کردم ـو دستم ـو رو سرش گذاشتم ـو خیلی اروم روبه پهلو روی پاهام گذاشتم ـو گفتم: راحت باش.
صورت ـش کمی سرخ شد ـو بهم نگاه کرد.
لبخندی زدم سرشو نوازش کردم.
رو کمرش خوابید ـو دستشو رو جلوی موهم کشید ـو...
ادامه دارد...
#گل_رز_سگ_های_ولگرد_بانگو
#پارت32
از زبان چویا]
_از وقتی که پدر ـشون از دنیا رفتن از اتاق بیرون ـم نیومدن حتی لباساشون ـم عوض نکردن همون لباس ـه تیره هست که...
غیبت، غیبت بازم غیبت؛ کارِ همه ی بادیگاردها، مردم ـو خدمتکارا شده غیبت.
دستامو مشت کردم ـو سرمو بیشتر به زانوهام فشار دادم.
کار ـه کدوم لعنتی میتونه باشه؟ کی جرعت کرده پدر منو بکشه؟
نفس ـه عمیقی کشیدم تا بغضی که تو گلوم گیر کرده بود ـرو برطرف کنم.
به قاب ـه عکس ـه رو میز چشم دوختم.
موقعی که یک ماه از دنیا اومدن ـم گذشته بود پدر این عکس ـو با من گرفت.
چقدر خوشحال بوده.
سمت ـه پنجره رفتم ـو بازش کردم تا حال ـو هوا ـم عوض بشه.
دستمو رو گلوم کشیدم که همون موقع دازای روبه روم ظاهر شد ـو گفت:چویا...پدرت...
چشمام بیشتر از قبل پر اشک شد.
_دازای...
از زبان دازای]
همچی داشت طبق ـه نقشه پیش میرفت ولی با دیدن ـه چشمای پر از اشک ـش... اگه بگم بهم نریختم دروغ گفتم.
دلم... دلم ریخت.
با این وضع چطور میتونستم نقشه ـرو عملی کنم؟
نزدیک تر رفتم ـو خیلی اروم تو اغوش ـم کشیدم ـش موهاشو نوازش کردم.
با نرمی گفتم: بابت ـه پدرت متاسفم... میدونم که... چقدر سخته کسی که برات مهمه ـرو از دست بدی.
نفس ـه عمیقی کشیدم ـو با لبخند گفتم: میخوای باهم بریم یه جایی تا حال ـو هوا ـت عوض بشه؟
اروم سری تکون داد ـو با بغض که تا عمق ـه وجودم ـو سوزوند گفت: میخوام... میخوام دوباره... برام... برام پیانو بزنی!.
بدن ـه کوچیک ـشو از اغوشم بیرون کشید ـو سری تکون دادم.
گذر زمان]
دستشو رو پیانو گذاشت ـو روش کشید.
مکثی کرد ـو بهم نگاه کرد.
گفتم: از اینجا خوشت میاد؟
سری تکون داد ـو گفت: میشه... میشه همون اهنگ ـه قبلی ـو بزنی؟
سری تکون دادم ـو رو صندلی ـه پیانو نشستم ـو خواستم اهنگ ـو بزنم که چویا گفت: ولش کن لازم نیست بزنی!
با تعجب گفتم: چرا؟؟!
رو چمن ـا نشست ـو گفت: حال ـو حوصله ی سرو صدا ندارم.
از رو صندلی بلند شدم ـو کنار ـش با فاصله نشستم.
نیم ساعتی میشد که رو زمین نشسته بودیم ـو ساکت بودیم که با دیدن ـه اینکه چویا نزدیک بود خواب ـش ببره ولی دوباره بیدار میشد، لبخندی زدم.
پامو دراز کردم ـو دستم ـو رو سرش گذاشتم ـو خیلی اروم روبه پهلو روی پاهام گذاشتم ـو گفتم: راحت باش.
صورت ـش کمی سرخ شد ـو بهم نگاه کرد.
لبخندی زدم سرشو نوازش کردم.
رو کمرش خوابید ـو دستشو رو جلوی موهم کشید ـو...
ادامه دارد...
#گل_رز_سگ_های_ولگرد_بانگو
۷.۰k
۲۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.