عشق ممنوع!(43)..ادامه
#هوممم
جیمین توی فکر رفته بود ولی هنوز به ثانیه هم نکشیده بود ادامه داد.
#می دونی خب...میشه اون احساسات رو به من بدی؟!
وقتی این خرف رو زد آرورا یه لحظه برگشت با چشمای درشت شده بهش نگاه کرد.
"این چی داره میگه؟!"
#نه نه!اشتباه برداشت نکن! فقط می خوام نشونت بدم که اونجوری هم که تو فکر می کنی نیست! فقط یه ماه! یه ماه به من فرصت بده!
نگاه شکبرانگیز ارورا روی جیمین می چرخید دنبال دلیلی برای دادن بود. شاید واقعا بهتر بود که یه ماه به یه نفر فرصت میداد.شاید قرار نیست همه ی آدم های دنیا بد باشن.
این ها میزایی بودن که قلبش می گفت ولی مغزش دلیل دیگه ای داشت:
این بهترین فرصت برای عملیاتش بود!
و آرورا همیشه مغزش بر قلبش برتری می کرد!
لبخندی زد و سرش رو تکون داد.
باشه!
جیمین توی فکر رفته بود ولی هنوز به ثانیه هم نکشیده بود ادامه داد.
#می دونی خب...میشه اون احساسات رو به من بدی؟!
وقتی این خرف رو زد آرورا یه لحظه برگشت با چشمای درشت شده بهش نگاه کرد.
"این چی داره میگه؟!"
#نه نه!اشتباه برداشت نکن! فقط می خوام نشونت بدم که اونجوری هم که تو فکر می کنی نیست! فقط یه ماه! یه ماه به من فرصت بده!
نگاه شکبرانگیز ارورا روی جیمین می چرخید دنبال دلیلی برای دادن بود. شاید واقعا بهتر بود که یه ماه به یه نفر فرصت میداد.شاید قرار نیست همه ی آدم های دنیا بد باشن.
این ها میزایی بودن که قلبش می گفت ولی مغزش دلیل دیگه ای داشت:
این بهترین فرصت برای عملیاتش بود!
و آرورا همیشه مغزش بر قلبش برتری می کرد!
لبخندی زد و سرش رو تکون داد.
باشه!
۱۲.۲k
۲۶ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.