فیک my moon 🌙 پارت ۱۱
متاسفم به خاطر تاخیر من بعد از کلاس مجبور شدم یه راست برم خونه ی مادر بزرگم مهمونی و نتمم قطع بود واصلا نمیتونستم آپ کنم و اونجا فقط داشتم براتون مینوشتم کل مهمونی فقط سرم توی گوشی بود الان براتون پارت دیگه رو هم آپ میکنم.......
بریم برای ادامه ی داستان......
که دیدم انقدر غرق غذا خوردنه که اصلا حواسش به اطرافش نیست......بدون اینکه متوجه بشه آروم رفتم کنارش نشستمو دم گوشش زمزمه کردم....
جیمین : خوشمزست.....
تا اینو گفتم غذایی که داشت میخورد پرید تو گلوشو به سرفه افتاد....چند بار آروم زدم پشتشو گفتم.....
جیمین : آرومتر بخور...دنبالت که نکردن.....
ا/ت : تو چرا انقدر سر زده اومدی....یه اِهمی یه اوهومی.....یه چیزی میگفتی ( با لحن شکایتی)
جیمین : محظ اطلاعت دوبار ورودمو اعلام کردن....ولی جنابعالی انقدر مشغول خوردن بودی که اصلا متوجه نشدی.....
ا/ت : خُ....خب گشنم بود....(با خجالت)
خنده ی ریزی کردم که گفت.....
ا/ت : مگه نباید الان پیش مین هی باشی.....چرا الان اومدی اینجا......
جیمین : چیه ناراحتی که اینجام....
ا/ت : نه نه....اصلا منظورم این نبود....ولی تو الان در حالت طبیعی باید پیش مین هی باشی نه پیش من......به خاطر همین برام سوال شد.....
جیمین : خواهشا دیگه درمورد این مسئله حرف نزن در ضمن دیگه هم اسم اون هرزه رو جلوی من نیار ( با عصبانيت)
ا/ت : چرا.....
جیمین : با یکی دیگه بهم خیانت کرد.....( زمزمه وار گفت)
ا/ت : چی......( با داد )
جیمین : ........( سکوت )
همینجور سکوت کرده بودم که یهو داخل آغوش گرمش فرو رفتم.....آروم دستشو نوازش وار روی کمرم میکشیدو میگفت....
ا/ت : ناراحت نباش.....مطمئن باش همچی درست میشه......
بعد از این حرفش احساس کردم هرچی احساس خوبه داخل دلم سرازیر شده..... اون لحظه واقعا حس فوق العاده ای داشتم.......
جیمین : ........ ( سکوت )
بعد از چند دقیقه از هم جدا شدیم.....که یهو گفت.....
ا/ت : ببینم غذا میخوری.....من وقتی ناراحتم غذا میخورم.....
جیمین : با اینکار آروم میشی.....
ا/ت : آره..... زود باش بیا توهم امتحان کن.....
یه تیکه گوشتو با استفاده از چاپستیک از ظرف برداشتو جلوی دهنم گرفتو گفت.....
ا/ت : آآآآآآآ.....زود باش دهنتو باز کن....
دهنمو باز کردمو اون تیکه گوشت رو خوردم......
ا/ت : چه طور بود.....خوشمزه بود....
گفتم......
بریم برای ادامه ی داستان......
که دیدم انقدر غرق غذا خوردنه که اصلا حواسش به اطرافش نیست......بدون اینکه متوجه بشه آروم رفتم کنارش نشستمو دم گوشش زمزمه کردم....
جیمین : خوشمزست.....
تا اینو گفتم غذایی که داشت میخورد پرید تو گلوشو به سرفه افتاد....چند بار آروم زدم پشتشو گفتم.....
جیمین : آرومتر بخور...دنبالت که نکردن.....
ا/ت : تو چرا انقدر سر زده اومدی....یه اِهمی یه اوهومی.....یه چیزی میگفتی ( با لحن شکایتی)
جیمین : محظ اطلاعت دوبار ورودمو اعلام کردن....ولی جنابعالی انقدر مشغول خوردن بودی که اصلا متوجه نشدی.....
ا/ت : خُ....خب گشنم بود....(با خجالت)
خنده ی ریزی کردم که گفت.....
ا/ت : مگه نباید الان پیش مین هی باشی.....چرا الان اومدی اینجا......
جیمین : چیه ناراحتی که اینجام....
ا/ت : نه نه....اصلا منظورم این نبود....ولی تو الان در حالت طبیعی باید پیش مین هی باشی نه پیش من......به خاطر همین برام سوال شد.....
جیمین : خواهشا دیگه درمورد این مسئله حرف نزن در ضمن دیگه هم اسم اون هرزه رو جلوی من نیار ( با عصبانيت)
ا/ت : چرا.....
جیمین : با یکی دیگه بهم خیانت کرد.....( زمزمه وار گفت)
ا/ت : چی......( با داد )
جیمین : ........( سکوت )
همینجور سکوت کرده بودم که یهو داخل آغوش گرمش فرو رفتم.....آروم دستشو نوازش وار روی کمرم میکشیدو میگفت....
ا/ت : ناراحت نباش.....مطمئن باش همچی درست میشه......
بعد از این حرفش احساس کردم هرچی احساس خوبه داخل دلم سرازیر شده..... اون لحظه واقعا حس فوق العاده ای داشتم.......
جیمین : ........ ( سکوت )
بعد از چند دقیقه از هم جدا شدیم.....که یهو گفت.....
ا/ت : ببینم غذا میخوری.....من وقتی ناراحتم غذا میخورم.....
جیمین : با اینکار آروم میشی.....
ا/ت : آره..... زود باش بیا توهم امتحان کن.....
یه تیکه گوشتو با استفاده از چاپستیک از ظرف برداشتو جلوی دهنم گرفتو گفت.....
ا/ت : آآآآآآآ.....زود باش دهنتو باز کن....
دهنمو باز کردمو اون تیکه گوشت رو خوردم......
ا/ت : چه طور بود.....خوشمزه بود....
گفتم......
۹۹.۶k
۱۲ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.