تابع قوانین جمهوری اسلامی
تابع قوانین جمهوری اسلامی
_ هیچوقت قرار نیست از زندگیت برم تو تا ابد برای منی
و بعد سرش رو توی گردنم گذاشت و با دستاش دوتا ارنجمو لمس کرد و با حالت خماری ادامه داد:
_ به اون مرتیکه هم بگو برگشتم پیش عشقم اگه ببینم دوباره بهت پیام داد خودم رو کنترل نمیکنم که زنده به گورش نکنم تو که منو خوب میشناسی بیب
با دستام پهلوهاشو گرفتم و میخواستم به عقب هلش بدم اما فایده ای نداشت صدای کفش هایی رو شنیدم که دارن میان بالا با استرس لب زدم
+ هیون بس کن ینفر داره میاد بالا تروخدا برو اتاق
با یه دستش مچ دستم رو گرفت و با اون یکی کمرمو به بدنش نزدیک کردو لب هاش لب هام رو به چنگ گرفت و مک های عمیق میزد با دستی که آزاد بود به شونش ضربه میزدم تا ولم کنه اما بیشتر به خودش میچشبوندم میتونستم بزرگ تر شدن عضوش رو احساس کنم خدا خدا میکردم یه مشکلی براش پیش بیاد و گورشو گم کنه که در این لحظه در باز شد یجی بود و صحنه ی روبروش هینی کشید و دستشو رو دهنش گذاشت هیون بدون توجه به یجی کار خودشو انجام میداد و منم تقلا میکردم که ولم کنه اما ضره ای براش اهمیت نداشت ، لبشو گاز محکمی زدم و لب هاشو از رو لبام برداشت و سیلی بهش زدم
° هیون داری چه غلطی با فرندم میکنی ها؟
_ همون غلطی که باید بکنم
° وایسا ببینم تو شب اینجا پیش یونا خوابیدی ؟ بهش دست زدی عوضییییی؟ یونا خوبی اون که کاری باهات نکرد
+ خوبم ، خوبم
_ مثلا من دیشب بهش دست زده بودم میخواستی چیکار کنی ها ؟
° یا داداش اینقدر اذیتش نکن
نمیخواستم رابطه ی خواهر برادریه هیون و یجی خراب بشه پس سعی کردم بهش خاتمه بدم
+ یجی نگران نباش کاری باهم نکرد بیخودی رابططون رو شکراب نکنید
° بیخودی یونا ؟ به نظرت بیخودیه نه نمیخوام چیزیت بشه یونا نمیخوام به دست داداشم بلایی سرت بیاد اگه باهات اشناش نکرده بودم...
+ یجی تقصیر تو نیست بلاخره توی سرنوشتمون بوده یه مدت باهم باشیم چه بهش نشونم میدادی چه نمیدادی الان دیگه هرچی بود تموم شده...
تمام این مدت هیون داشت منو نگاه میکرد و به حرفام گوش میکرد
_ هه...تموم شده ؟ حرفای چند دقیقه پیشمو نشنیدی بیب؟
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت و بعدش هم ما لباسامونو پوشیدیم و رفتیم پایین سر میز صبحونه
@ یونا به یون هو گفتی بیاد برای وصلتتون؟
نگاه هیونو رو خودم حس کردم و سرمو پایین انداختم
+نه...یادم رفت
@ خودم الان بهش زنگ میزنم نمره هات چطورن؟
+ فعلا خوبن
@ فعلا نداره باید تا اخر خوب باشه فهمیدی؟ فقط اگه چیزی حواستو پرت کرد خدا شاهده خانوم بزرگم بیاد نمیتونه تورو از دستم نجات بده
+چ...شم
@ راستی ، خانوم بزرگ برگشته میدونی که چقدر حساسه پس حواست باشه
با شنیدن اسم خانم بزرگ قلبم توی دهنم اومد اون کابوس من بود....
_ هیچوقت قرار نیست از زندگیت برم تو تا ابد برای منی
و بعد سرش رو توی گردنم گذاشت و با دستاش دوتا ارنجمو لمس کرد و با حالت خماری ادامه داد:
_ به اون مرتیکه هم بگو برگشتم پیش عشقم اگه ببینم دوباره بهت پیام داد خودم رو کنترل نمیکنم که زنده به گورش نکنم تو که منو خوب میشناسی بیب
با دستام پهلوهاشو گرفتم و میخواستم به عقب هلش بدم اما فایده ای نداشت صدای کفش هایی رو شنیدم که دارن میان بالا با استرس لب زدم
+ هیون بس کن ینفر داره میاد بالا تروخدا برو اتاق
با یه دستش مچ دستم رو گرفت و با اون یکی کمرمو به بدنش نزدیک کردو لب هاش لب هام رو به چنگ گرفت و مک های عمیق میزد با دستی که آزاد بود به شونش ضربه میزدم تا ولم کنه اما بیشتر به خودش میچشبوندم میتونستم بزرگ تر شدن عضوش رو احساس کنم خدا خدا میکردم یه مشکلی براش پیش بیاد و گورشو گم کنه که در این لحظه در باز شد یجی بود و صحنه ی روبروش هینی کشید و دستشو رو دهنش گذاشت هیون بدون توجه به یجی کار خودشو انجام میداد و منم تقلا میکردم که ولم کنه اما ضره ای براش اهمیت نداشت ، لبشو گاز محکمی زدم و لب هاشو از رو لبام برداشت و سیلی بهش زدم
° هیون داری چه غلطی با فرندم میکنی ها؟
_ همون غلطی که باید بکنم
° وایسا ببینم تو شب اینجا پیش یونا خوابیدی ؟ بهش دست زدی عوضییییی؟ یونا خوبی اون که کاری باهات نکرد
+ خوبم ، خوبم
_ مثلا من دیشب بهش دست زده بودم میخواستی چیکار کنی ها ؟
° یا داداش اینقدر اذیتش نکن
نمیخواستم رابطه ی خواهر برادریه هیون و یجی خراب بشه پس سعی کردم بهش خاتمه بدم
+ یجی نگران نباش کاری باهم نکرد بیخودی رابططون رو شکراب نکنید
° بیخودی یونا ؟ به نظرت بیخودیه نه نمیخوام چیزیت بشه یونا نمیخوام به دست داداشم بلایی سرت بیاد اگه باهات اشناش نکرده بودم...
+ یجی تقصیر تو نیست بلاخره توی سرنوشتمون بوده یه مدت باهم باشیم چه بهش نشونم میدادی چه نمیدادی الان دیگه هرچی بود تموم شده...
تمام این مدت هیون داشت منو نگاه میکرد و به حرفام گوش میکرد
_ هه...تموم شده ؟ حرفای چند دقیقه پیشمو نشنیدی بیب؟
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت و بعدش هم ما لباسامونو پوشیدیم و رفتیم پایین سر میز صبحونه
@ یونا به یون هو گفتی بیاد برای وصلتتون؟
نگاه هیونو رو خودم حس کردم و سرمو پایین انداختم
+نه...یادم رفت
@ خودم الان بهش زنگ میزنم نمره هات چطورن؟
+ فعلا خوبن
@ فعلا نداره باید تا اخر خوب باشه فهمیدی؟ فقط اگه چیزی حواستو پرت کرد خدا شاهده خانوم بزرگم بیاد نمیتونه تورو از دستم نجات بده
+چ...شم
@ راستی ، خانوم بزرگ برگشته میدونی که چقدر حساسه پس حواست باشه
با شنیدن اسم خانم بزرگ قلبم توی دهنم اومد اون کابوس من بود....
۷۲۰
۲۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.