عاشق روانی
عاشق روانی { پارت ۳۱}
یونگی : چرا چون این دوتا دوقلو های شیطانی هستن .
شینوبو : چی چی های شیطانی ؟
یونگی : این دوتا خیلی مرگبار هستن
دی : ولی من اینطور فکر نمیکنم به نظر من این دوتا خیلی خاص و عالی هستن ( دست کشید رو سرشون )
یونگی : آه باشه ( با اخم و لوس کردن خودش )
شینوبو رفت بهش چسبید و لپشو کشید
یونگی : اااا نکن
شینوبو : پسر کوچولووووو
انگری : خیل خوب کجا باید بریم ؟
ا/ت : فکر میکنم باید بریم به دشته گل های رزه سیاه همون جایی که همیشه شبه
اسمایلی : اونجارو میشناسم ( با لبخند دندون نما )
جین : این چرا اینطوریه ؟
انگری : چطوره 😡
جین : هیچی هیچی داداش شما آروم باش
شروع کردن به حرکت ....
یک ساعت بعد
آگوست دی افتاد رو زمین
شینوبو : آگوست دی حالت خوبه ؟
دی : گشنمههههههه
اسمایلی : بیاید همینجا بشینیم و استراحت کنیم و فردا حرکت کنیم 😄
دی : راست میگهههه
همونجا نشستن روی کنده ی درخت
انگری و کوک رفتن چوب جمع کنن
همه منتظره اومدنه انگری و کوک هستن
شینوبو داره دست میشه روی اژدهایی که سرش روی پاهاشه و خوابیده
شینوبو : چقدر گوگولی خوابیده
اسمایلی : خببببب
ا/ت : یونگی....تو قبلا منو دوست داشتی ؟
یونگی : خب راستش آ....آره
ا/ت : اومممم الان چی الآنم دوسم داری ؟
یونگی همون لحظه تو ذهنش
یونگی ؛ آگوست دی کمکم کننننننن
آگوست دی تو ذهنش :
باشه باشه تو فقط ضایع بازی در نیار
نکته : خون آشام ها و الف های چشم قرمز میتونن ذهن های همدیگه رو بخونن
شینوبو تو ذهنش :
شماها چی میگین اصلا ؟
دی : خبببببب ا/ت جون....اوممممم...
شینوبو : کوک و انگری چرا اینقدر دیر کردن
آگوست دی یکدفعه گوشش ویز ویز کرد
دی : فکر کنم یه اتفاقی افتاده باشه
شینوبو : لعنتی
دی : یونگی ، شینوبو و اسمایلی همراهه من بیاید بقیه اینجا بمونید اگه نیومدیم حتما دنبالمون بیاید .
رفتن.....
وارد جنگل شدن
که یکدفعه ....
این داستان ادامه دارد ✋🏻
یونگی : چرا چون این دوتا دوقلو های شیطانی هستن .
شینوبو : چی چی های شیطانی ؟
یونگی : این دوتا خیلی مرگبار هستن
دی : ولی من اینطور فکر نمیکنم به نظر من این دوتا خیلی خاص و عالی هستن ( دست کشید رو سرشون )
یونگی : آه باشه ( با اخم و لوس کردن خودش )
شینوبو رفت بهش چسبید و لپشو کشید
یونگی : اااا نکن
شینوبو : پسر کوچولووووو
انگری : خیل خوب کجا باید بریم ؟
ا/ت : فکر میکنم باید بریم به دشته گل های رزه سیاه همون جایی که همیشه شبه
اسمایلی : اونجارو میشناسم ( با لبخند دندون نما )
جین : این چرا اینطوریه ؟
انگری : چطوره 😡
جین : هیچی هیچی داداش شما آروم باش
شروع کردن به حرکت ....
یک ساعت بعد
آگوست دی افتاد رو زمین
شینوبو : آگوست دی حالت خوبه ؟
دی : گشنمههههههه
اسمایلی : بیاید همینجا بشینیم و استراحت کنیم و فردا حرکت کنیم 😄
دی : راست میگهههه
همونجا نشستن روی کنده ی درخت
انگری و کوک رفتن چوب جمع کنن
همه منتظره اومدنه انگری و کوک هستن
شینوبو داره دست میشه روی اژدهایی که سرش روی پاهاشه و خوابیده
شینوبو : چقدر گوگولی خوابیده
اسمایلی : خببببب
ا/ت : یونگی....تو قبلا منو دوست داشتی ؟
یونگی : خب راستش آ....آره
ا/ت : اومممم الان چی الآنم دوسم داری ؟
یونگی همون لحظه تو ذهنش
یونگی ؛ آگوست دی کمکم کننننننن
آگوست دی تو ذهنش :
باشه باشه تو فقط ضایع بازی در نیار
نکته : خون آشام ها و الف های چشم قرمز میتونن ذهن های همدیگه رو بخونن
شینوبو تو ذهنش :
شماها چی میگین اصلا ؟
دی : خبببببب ا/ت جون....اوممممم...
شینوبو : کوک و انگری چرا اینقدر دیر کردن
آگوست دی یکدفعه گوشش ویز ویز کرد
دی : فکر کنم یه اتفاقی افتاده باشه
شینوبو : لعنتی
دی : یونگی ، شینوبو و اسمایلی همراهه من بیاید بقیه اینجا بمونید اگه نیومدیم حتما دنبالمون بیاید .
رفتن.....
وارد جنگل شدن
که یکدفعه ....
این داستان ادامه دارد ✋🏻
۲.۰k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.