آشنای من
فصل اول "دوباره و دوباره و دوباره"
"عزیزِ عزیز من
نمیدانم با این دستخط میتوانی تشخیص دهی برایت چه مینویسم یا نه.حتی نمیدانم تو این نامه را اصلا میخوانی یا نه.
شاید بیشتر برای خودم و برای فروکش کردن دلتنگی ام برایت مینویسم.
اما میدانم فقط برای خودم نیست که فرانسوی یاد میگیرم.
ژانویه است عزیزم.(البته اگر در نظر نگیری که یک هفته مانده است.)
تا اسم ژانویه به ذهنم می اید به یاد تو می افتم.به یاد کریسمسی که کنار تو بودم.وای که اگر بدانی عجب موهبتی بود.
ژانویه است اما اصلا بوی سال نو نمی اید.اصلا احساس نمیکنم این دو سال چطور گذشت.
امروز جولی اصرار کرد که برای خرید با او بروم.در راه برگشت بودیم که دوباره باران امد.با جولی در حال قدم زدن بودیم که باران شدیدتر شد.جولی زیر سقف بالکن یکی از خانه های کنارمان ایستاد.او کمی ترسید.اما من اصلا نترسیدم.از او جدا شدم و به زیر قطرات باران رفتم،دست هایم را باز کردم و میچرخیدم.برخورد دانه های درشت اب را به موها و صورتم حس کردم.جولی چند بار صدایم زد تا کنار او بایستم تا وقتی باران بند بیاید و در اخر که دید به او اهمیتی نمیدهم مرا دیوانه خواند.
عزیز ترین من.جولی،پدرم یا بقیه چه میدانند که این باران در مقایسه با بارانی که روز کریسمس روی سرم میریخت،هیچ است.مانند قطره ای از دریا است.اینها چه میدانند ان باران با من و تو چه کرد.اینها هیچ را نمیدانند و من هم تباشی برای متقاعد کردنشان نمیکنم.
ان روز یکی از خاطرات کوچک اما بزرگ از تو است که به یاد می اورم.
ان روز را با دنیا عوض میکنم،کاش دوباره ان روز شود.دوباره کریسمس ۲۰۰۰.دوباره دیدن تو.دوباره و دوباره و دوباره.
عاشقت:آدا
پی نوشت:همین موقع زمستان دوسال پیش بود که همه چیز عوض شد:
"عزیزِ عزیز من
نمیدانم با این دستخط میتوانی تشخیص دهی برایت چه مینویسم یا نه.حتی نمیدانم تو این نامه را اصلا میخوانی یا نه.
شاید بیشتر برای خودم و برای فروکش کردن دلتنگی ام برایت مینویسم.
اما میدانم فقط برای خودم نیست که فرانسوی یاد میگیرم.
ژانویه است عزیزم.(البته اگر در نظر نگیری که یک هفته مانده است.)
تا اسم ژانویه به ذهنم می اید به یاد تو می افتم.به یاد کریسمسی که کنار تو بودم.وای که اگر بدانی عجب موهبتی بود.
ژانویه است اما اصلا بوی سال نو نمی اید.اصلا احساس نمیکنم این دو سال چطور گذشت.
امروز جولی اصرار کرد که برای خرید با او بروم.در راه برگشت بودیم که دوباره باران امد.با جولی در حال قدم زدن بودیم که باران شدیدتر شد.جولی زیر سقف بالکن یکی از خانه های کنارمان ایستاد.او کمی ترسید.اما من اصلا نترسیدم.از او جدا شدم و به زیر قطرات باران رفتم،دست هایم را باز کردم و میچرخیدم.برخورد دانه های درشت اب را به موها و صورتم حس کردم.جولی چند بار صدایم زد تا کنار او بایستم تا وقتی باران بند بیاید و در اخر که دید به او اهمیتی نمیدهم مرا دیوانه خواند.
عزیز ترین من.جولی،پدرم یا بقیه چه میدانند که این باران در مقایسه با بارانی که روز کریسمس روی سرم میریخت،هیچ است.مانند قطره ای از دریا است.اینها چه میدانند ان باران با من و تو چه کرد.اینها هیچ را نمیدانند و من هم تباشی برای متقاعد کردنشان نمیکنم.
ان روز یکی از خاطرات کوچک اما بزرگ از تو است که به یاد می اورم.
ان روز را با دنیا عوض میکنم،کاش دوباره ان روز شود.دوباره کریسمس ۲۰۰۰.دوباره دیدن تو.دوباره و دوباره و دوباره.
عاشقت:آدا
پی نوشت:همین موقع زمستان دوسال پیش بود که همه چیز عوض شد:
۴.۰k
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.